به بابا توضیح میدهم که کنار second cousinم که در بوستون زندگی می‌کند معذبم چون زندگی من در بوستون با ارزش‌های خانواده‌ام متفاوت است و من نمی‌خواهم بابا از کازِنم بشنود که من چطور و فلان کرده‌ام. بابا ساکت است. از سکوت استرس میگیرم. میگم «من چون به خلوت میروم آن کار دیگر می‌کنم بابا.» 🤦‍♀️ هر دو می‌خندیم 🤣 

+ مصطفی‌گکم دیروز ۱۸ ساله شد. کاش خانه می‌بودم که می‌بردمش کارهایی که تا قبل از ۱۸ سالگی نمی‌توانست را بکنیم. حالا اگر می‌بودم کجا می‌بردمش؟ بانک :)‌