دارم گذشته را ایدهآلسازی میکنم. ذهنم فکر میکند تابستان که کرونا گرفته بودم در آرامش محض بودم. انگار نه انگار که از فرط بیاحساسی داشتم میمردم و با امیلیو ساعتها حرف میزدیم در مورد اینکه چطور به آدمهای اطرافم با بیحسیام آسیب نزنم. ذهنم فکر میکند آن شبی که در تاریکی کنار هم نشسته بودیم در آرامش محض بودم. انگار نه انگار چراغها را برای این خاموش کرده بودیم که من از شدت خستگی حتی تحمل فشار ِنور روی چشمها و فشار صدا روی گوشهایم را نداشتم. ذهنم فکر میکند در دوران قرنطینه آرام بودم. انگار نه انگار که هر چهارشنبهشب تا ۵ صبح با هم روی مبل گریه میکردیم. ذهنم فکر میکند در دورهی لیسانس آرام بودم. انگار نه انگار که پنج سال درست نخوابیدم. ذهنم فکر میکند آن شبهای پر ستاره که در سرما دراز کشیده حرکت ماهوارهها در آسمان را نگاه میکردم در آرامش بودم. انگار نه انگار که از شدت احساس گناه نمیتوانستم با هیچ بنیبشری ارتباط برقرار کنم. ذهنم ایدهآل سازی میکند چون اگر نکند من چطور میتوانم به آینده امیدوار باشم؟ ولی تعادل برقرار کردن بین «امید دادن» و «حسرت آفریدن» برای ذهنم سخت است. آینده قرار است خوب باشد. به خوبی بهترین روزهای گذشته. زندگیم در چند سال گذشته بهتر شده و این روند بهتر شدن قرار است ادامه داشته باشد. ولی کاش فکر نکنم که بعضی از آدمها ایدهآلترین آدمهای زندگیم بودند و من حالا دیگر ندارمشان پس بدبختم. چون اینطور نیست. اگر کسی دیگر کنارم نیست برای این است که خودم نخواستهام باشد و خب من آدمی نیستم که این تصمیمها را به سادگی بگیرم. مطمئنم دلیل خوبی داشتهام. مطمئنم تصمیم درستی گرفتهام. امکان ندارد ایدهآل بوده باشند.
باید یک کتابچه بگیرم و هر روز فقط از حسهای بدم بنویسم که بعدا وقتی دلتنگ کسی شدم و فکر کردم دیگر قرار نیست کسی را به خوبی او پیدا کنم، بروم و تمام حسهای بدی را که بهم داده بود به خودم یادآوری کنم. گاهی وقتها از کارهای بچگانهی مغزم به ستوه میایم. ایدهآلسازی گذشته آخه؟
به پارمیدا میگفتم «چـــقدر باید تلاش کنیم که حالمان خوب باشد.» گفت «آره خب.» و این تأئید مصممش دلم را لرزاند چون انگار قرار نیست به این زودیها بدون تلاش آرام باشیم. پیدی گفت «کاش منم مثل تو بودم. درس خواندن را دوست داشتم. مسیرم مشخص بود.» من یاد پست قبلم افتادم. درست است که فزیک و موفقیتهای آکادمیک بارها لحظههای شادی بیمانندی را برایم رقم زده، درست است که نجوم خیلی وقتها نجاتغریقم بود، ولی حسی که بهش دارم بیمارگونه است. کار ممکن است آرامشدهنده باشد یا نباشد، ولی کار نکردن قطعا مضطربم میکند. این زیبا نیست. این خوب نیست. این شیوهی درستی برای زندگی کردن نیست.
میزان رضایت آدم از زندگی رابطه مستقیم با تعداد دوستیهای عمیقش دارد. این روزها که حالم خوب است (بلی! این افکار فلسفی تاریک نتیجهی حال ِخوب ِمن است) خوبی حالم را مدیون سام، امیلیو، کریس، الکسیا، لیزا، کیوان و بقیه استم، با اینکه کنارم نیستند. از برگشتن به بوستون واهمه دارم چون نمیدانم آن شهر و آپارتمان را بدون حضور جورج چطور تحمل کنم، ولی وقتی برگردم میتوانم با این آدمهای خارقالعاده وقت بگذرانم و با اینکه میدانم قرار است دردناک باشد، با بودنشان همه چیز راحتتر میشود. این هفته کرستینا را کنارم دارم. قرار است یک هفته پر از گفتگوهای عمیق و در عین حال شوخطبع باشد :)
+ عنوان از یکی از غزلهای محبوبم از حضرت بیدل است.
غنچهٔ وا شده آغوش وداع رنگست
به فسون دل خرم نتوان شد خرم
...
کو مقامی که توان مرکز هستی فهمید
از زمین تا فلک آغوش گشودهست عدم
- //][//-/
- يكشنبه ۸ ژانویه ۲۳
- ۱۷:۴۶