از عصبانیت و نفسهای تندی که برای آرام کردن خودم میکشم کم است که حباب شوم و بروم هوا. نوشتههای قبلی که در مورد بابا نوشته بودم را میخوانم و میخواهم با خشت چهرهام را بکوبم. چرا اینقدر همیشه اذیتم میکند؟ من که اولاد خوبی استم. من که هیچوقت برایش مایهی دردسر نبودم. چرا اینهمه به من احساس بیچارگی میداد؟ و خب، وقتی فکر میکنم در تمام سالهایی که بزرگ میشدم و قد میکشیدم فقط و فقط و فقط به او اعتماد داشتم، از دنیا بیزار میشوم. معلوم است که با آدمها کنار نمیایم. معلوم است که نمیتوانم اعتماد کنم که کسی مراقبم باشد. معلوم است که از اضطراب و ترس اینکه اگر اتفاقی برایم بیافتد هیچ پشتوانهیی ندارم مدام در استرس استم. بیکس استم. معلوم است که از زندگی خستهام. چقدر سخت بود که اویی که همیشه خدای من بود، یک روز بیدار شد و تصمیم گرفت که من یک حشرهی مضر، بیخاصیت و چندش استم. چقدر همه چیز عالی میشد اگر میتوانست به صورت مفیدی دوستم داشته باشد. چقدر زندگی متفاوت میبود اگر من به ناحق تحقیر نشده بودم، اگر با عشق بزرگ شده بودم، اگر دوستداشتنی بودم. خدا میداند چقدر خوشحال شده باشد وقتی بوستون آمدم و از شّرم راحت شد. چقدر زندگی بدون حضور منفی و هر روزهی او راحتتر است. دلتنگ روزهایی استم که خدای من بود. هر چند مثل تمام خداها ظالم بود. هر چند مثل تمام خداها منفعل بود. من آنقدر طفل بودم که برای اینکه هوایم را نداشت ملامتش نکنم.
- //][//-/
- دوشنبه ۱۲ دسامبر ۲۲
- ۱۸:۱۳