تمام روز کار کرده بودم و ساعت ۹ شب مغزم خسته بود ولی از تکاپو نمیافتاد. میخواستم کارم را فراموش کنم و استراحت کنم ولی ذهنم آرام نمیشد و یکسره به سوالهایی که سعی داشتم حل کنم فکر میکرد. اضطراب ولم نمیکرد و تهوع گرفته بودم. یادم رفته بود که وقتی غرق کار میشوم چقدر بیرون آمدن ازش برایم سخت است. به جایی میرسم که عملا بدنم دیگر نمیکشد ولی ذهنم آرام نمیگیرد. تمام سالهای لیسانس همینطور بودم و چون هیچوقت تجربهی آرامش را نداشتم اصلا نمیدانستم که اینطور بودن سالم نیست. به لیزا پیام دادم. رفتم دنبالش و با هم رفتیم آیسکریم بخوریم. همین که کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن، ذره ذره آرام گرفتم. تمام مدتی که با هم بودیم بیشتر از ۳۰ دقیقه نبود و در همین مدت کم به حالت نرمال رسیدم. خانه که رفتم آماده بودم که بخوابم. امیلیو زنگ زد. حالم را برایش توضیح دادم و کمی از همه چیز گپ زدیم. وقتی شببخیر گفتم، در مورد گفتن چیزی تردید داشت. بلاخره گفت «میخواهی برایت کتاب بخوانم تا بخوابی؟ کتاب سقوط آلبرت کامو را خریدهام.» برایم کامو خواند تا خوابم برد. بیاندازه احساس خوششانسی میکنم. دوستهایم فرشتههایم استند.
---------------------------
فرانسیس به کیوان چسپیده بود و با هم آواز میخواندند. کیوان آمد سمتم. دستم را کشید و از روی مبل بلندم کرد. من رقصیدن بلد نیستم و نمیتوانستم ریتم کیوان را دنبال کنم. گفت «قدمهای مرا دنبال کن» و با هم چند دقیقه رقصیدیم. خندهام بند نمیآمد. الکسیا را هم بلند کردیم. برای آهنگ بعدی دوباره و دوباره بلندم کرد که برقصیم. وقتی مهمانی تمام شد به الکسیا گفتم «من تا قبل از امشب اصلا کیوان را به چشم یک مرد ندیده بودم. همیشه در ذهنم فقط کیوان بود.»
---------------------------
به هر کسی که گوش کند فریاد میزنم که آتش ِدرونم برگشته. بیوقفه کار میکنم. اینقدر که مغزم از خستگی تهوع میگیرد و از بس ذهنم فعال است خوابم نمیبرد. تا باد چنین بادا!
---------------------------
میخواست به من رقص عربی یاد بدهد. خودش هم چندان یاد نداشت و مردانه میرقصید. ولی ماهها بود که کوشش میکرد من یاد بگیرم و نمیشد. نه علاقهاش را داشتم و نه او معلم خوبی بود. یکی از شبهایی که هر کاری میکردم، حرکاتم بیشتر شبیه تشنج بود تا رقص عربی، با ناامیدی نگاهم کرد و گفت «میدانی چی اذیتم میکند؟ اینکه بدنت پتانسیلش را دارد.» حسرت صدایش به خندهام انداخت و از خندهی من او هم شروع به خندیدن کرد. امیدوارم پارتنر آیندهاش بتواند بهتر از من برقصد :)
- //][//-/
- دوشنبه ۱۸ سپتامبر ۲۳
- ۱۲:۴۲