در ذهنم هزار گپ می‌گردد. هر روز با یک فکر تازه بیدار میشوم. دیروز به تنهایی فکر می‌کردم و دلم از زندگی سیاه بود. امروز به موفقیت فکر می‌کنم و هیجان‌زده میشوم. دلم برای سالهای لیسانسم تنگ شده. برای وقت‌هایی که فزیک تمام زندگیم بود و در زندگی موفق بودم. میخواهم دوباره غرق باشم؛ غرق تلاش و یادگرفتن. میخواهم فزیک بخورم و بنوشم. خوابم میاید و نمی‌توانم زیاد بنویسم. ولی میخواهم بگویم که:

من واقعا واقعا فکر می‌کنم میتوانم تنهای تنها، فقط با یادگرفتن خوشحال باشم و زندگی کنم.