از اولین باری که پریود شدم دردش را یادم است و معذب بودنم. هر بار که می‌ایستادم، گرمای خونی که بین پاهایم جاری میشد را حس می‌کردم و خشکم می‌زد. نگران این بودم که شب شود و بخوابم و بیدار شوم که ببینم همه جا را خون گرفته. با خودم فکر می‌کردم من آماده‌ی این تغییر بزرگ نیستم. مثل روز اول مکتب بود: در یک محیط ناامن، دور از همه کس و همه چیزی که میشناسی باید بشینی و لحظه شماری کنی تا وقت بگذرد و به امنیت برگردی. انگار که این خودش فراتر از حد توان من نباشد،  خواندم که خونریزی حداقل ۳ روز ادامه دارد. نفسم در رفت. تو فکرش را بکن!‌ هر ماه، حداقل سه روز و سه شب من باید با این وحشت زندگی می‌کردم؟ حالا تو هزار بار بگو که سه روز مدت طولانی نیست. یک هفته اگر بود چه؟ ۷ روز هم مدت طولانی نیست. ۱۰ روز هم مدت طولانی نیست. باشه. صبر میکنم. تمام میشه. میگذره. ماه بعد چی؟ ماه بعدتر؟ سالهای بعد؟ سالهای بعدتر؟ 

به تمام اینها درد و تنهایی و تابوی پریود بودن را هم اضافه کن. 

چند روز است که همان سردرگمی و ناتوانی روز اولین پریودم را دارم. من آماده‌ی این سختی‌ها نیستم. میخواهم به امنیت برگردم و پیدایش نمی‌کنم. گیرم که این روزها هم گذشت، سختی‌های بعدش چی؟ درد ماه‌های آینده چی؟ سالهای آینده؟ اندازه‌ی یک عمر رنج منتظرم است و من آماده نیستم.