هر بار سوگ را تجربه می‌کنم از همان لحظه‌ی اول ِمرگ، از همان اولین نفس ِبعد از دست دادن، پر از وحشت روزهای جهنمی و شب‌های پر کابوسی استم که حداقل تا چند ماه آینده «زندگی» من است. به هر کسی که حالم را بلد باشد گوش می‌کنم و سعی می‌کنم از تجربه‌هایش درس بگیرم. در مجله‌های علمی دنبال نتیجه تحقیقات درباره سوگ می‌گردم. از دکترها نظر می‌خواهم. از پیرها و جوان‌ها نظر میخواهم. در برنامه‌ام وقت برای عملی کردن توصیه‌هایشان می‌گذارم و مثل امری که از طرف خدا آمده باشد به برنامه‌ام پایبند میباشم. 

به جایی نمی‌رسم. 

مدت‌هاست میگم که عشق من یادگرفتن است. هیچ چیزی به اندازه‌ی آموختن مرا هیجان‌زده نمی‌کند. حالا که توجه می‌کنم، من فقط از نفهمیدن متنفرم. وقتی چیزی را یاد می‌گیرم هیجانم بخاطر به زنجیر کشیدن غول ِنفهمیدن است. از کانفرانس‌ها متنفرم. از صنف‌هایی که از سطحم بالا استند متنفرم. از خواندن مقاله‌های علمی متنفرم. نمی‌فهمم. هیچکدام این‌ها را نمی‌فهمم. 

زندگی را هم نمی‌فهمم.

سالهای سال کیوان به من میگفت باید بگذارم زندگی رود باشد و من داخلش شناور. میگفت باید اجازه بدهم زندگی مرا با خودش ببرد هر جا که خواست. من دست و پا نزدن را همسان ِمرگ می‌بینم. همیشه در تکاپوی بهتر کردن شرایط استم. ولی این رویکرد مرا به کجا رسانده؟ هنوز نمی‌فهمم. هنوز درد سوگ هر روز استخوان‌هایم را می‌سوزاند.