سام میگه بنویس. الکسیا میگه بنویس. آمدم که بنویسم.
دیشب زیبا بود. امیلیو پیام داد که «زنگ بزنم؟» زنگ زد. من آمدم کفشهای اسکیتم را از دفترم گرفتم و همینطور که حرف میزدیم، در میدان تنیس رو به روی دفتر اسکیت میکردم. بیشتر از دو ساعت حرف زدیم. فرشتهی نجات من، شبی که ۳۰ درصد آرامش داشت را به ۹۰ درصد آرامش رساند. خانه رفتم و خوابم برد.
طوری خودم را غرق کار کردهام که حتی نمیتوانی تصورش را بکنی. با این حال از همه چیز عقبم. صنف applied mathematics دقیقا حوزهیی از ریاضی و کامپیوترساینس را پوشش میدهد که من هیچ سررشتهیی درش ندارم. بعد از دو هفتهی اول لکچر استاد یک پرسشنامه را در صنف پخش کرد که همه پیشنهادات و انتقاداتشان را بنویسند. جلسهی بعد آمد گفت «همگی گفتن تو خیلی سریع حرف میزنی و سریع از مباحث عبور میکنی. من تصمیم ندارم سرعتم را خیلی عوض کنم. به هر حال شما دانشجوهای دکترای بهترین دانشگاه جهان استین. یاد بگیرین که سرعت یادگیریتان را زیاد کنید.» باقی پیشنهادات را ولی عملی کرد. به هر حال، داشتم میگفتم که اینقدر کار میکنم که حس میکنم دیگر بیشتر از این نمیتوانم و هنوز از همه چیز عقبم. در درسهای صنفم عقبم. در نوشتن مقالهام عقبم.
پریشب بخاطر کنترل استرس شدیدم رفتم که بدوم. دویدم و زنگ زدم به بابا. من با وحشت گفتم که از متوسط بودن واهمه دارم. او به انگلیسی گفت «اینکه میخواهی بهترین باشی خیلی خوشحالم میکنه.» و اتفاقا یاد روزهایی افتادم که من تنها و شکسته بودم. او دستم را در دستش گرفت و گفت «من تو را مثل کف دستم میشناسم. با من درنیفت که میبازی.» چطور نمیدانست که من همیشه خواستهام که بهترین باشم؟ دویدم و دویدم. فایده نکرد. آخرش داخل سطل آشغال روبهروی مکدونالد بالا آوردم و آرام شدم. بعد از اینکه خوابیدم، نمیدانم ساعت چند بود که بیدار شدم و از اینکه تنها بودم شوکه شدم. بعضی شبها فوقالعادهام و بعضی شبها اینطوری.
دیروز از دفتر زدم بیرون که برای ماوس وایرلسم از خانه باطری بیارم. وسط راه بدون دلیل قانعکنندهیی زدم زیر گریه. خانه که رسیدم هق میزدم. سام زنگ زد. گفتم «من نمیدانم چرا خوشحال نیستم. اصلا خوش نیستم.» یک عالمه حرف زد که من نمیتوانم عملیشان کنم؛ مثلا ازم خواست که کمتر کار کنم و بیشتر استراحت کنم. بعد یک عالمه حرف زد که من میتوانستم عملی کنم. گفت «دو ساعت تا جلسهات با اودی وقت داری. آلارم بگذار و بنویس.» قطع کردم. آلارم گذاشتم ولی به جای نوشتن، روی تختم، زیر نور آفتاب دراز کشیدم. گریه کردم و گریه کردم. خوابم برد. قبل از آلارم بیدار شدم و وقتی بیدار شدم به مراتب بهتر بودم. بعضی روزها فوقالعادهام و بعضی روزها اینطوری.
برای تولدم سهتا کیک داشتم. یکی از مریسا، یکی از الکسیا، یکی از سام. دوستهایم مرا زنده نگه میدارند.
- //][//-/
- چهارشنبه ۲۷ سپتامبر ۲۳
- ۲۱:۲۹