ناتوانی را نظر کن، بردباری را ببین

من شمردن را از شمردن جاهای زخم روی صورت و بدن مامان یاد گرفتم. پیشانی، چانه، گونه، مچ دست چپ، شکم. بمب به خانه‌اش خورده. زیر خرده‌شیشه‌ها له شده. بعد از تمام این تجربه‌های مرگبار، همیشه کابوس گلوله خوردن را دارد. امروز دلم از این تنگ است که یادم آمده مامان از گلوله خوردن می‌ترسد و من مطلقا هیچکاری از دستم برنمیاید که مطمئن شوم هدف تفنگ هیچکس نشود. 

---------------------------

به جورج پیام دادم و ازش خواستم برای تولدم پیام تبریکی نفرستد. بهترین تولد عمرم را او برایم پارسال تجلیل کرد و برای تولدم امسال پیشم نیست. نمی‌خواهم با پیامش، نبودنش بیشتر پیش چشمم باشد.

زندگی دور از خانواده را بسیار دوست دارم. ولی هر سال روز تولدم دلم برای پی‌دی، مصطفی،‌ تی، سیتا، مامان و بابا تنگ میشود. خانواده‌ی ما تجلیل کردن را بلدند. برای تولد‌ها کیک و تحفه و رقص و خوشحالی داریم. روز تولدم جای تک تک اعضای فامیلم خالی است. 

امسال برای تولدم میخواهم به رستورانت Gordon Ramsay بروم. میدانم که برگرهای فوق‌العاده‌اش تمام غم‌هایم را گُم می‌کند :)

---------------------------

هر روز حداقل یکبار به بی‌بی فکر می‌کنم و بعد از یک ثانیه ناگهان یادم میاید که بی‌بی مرده. 

---------------------------

من هزار الهه در درونم دارم

هر روز زیر نور آفتاب کار می‌کنم و از جلسه‌ها فرار می‌کنم چون لذتم تنهایی و یادگرفتن است. شب‌ها سعی می‌کنم خانه را مرتب کنم و نمی‌رسم. شب‌ها اضطراب کارهای نکرده‌ام را می‌گیرم. در خواب یادم میاید که کسی کنارم نخوابیده. در خواب متوجه میشوم دست هیچکسی دور بدنم نپیچیده. در خواب متوجه میشوم تنهایم. گاهی با غصه و خستگی بیدار میشوم. گاهی با لذتی که از تنهایی شبانه‌ام گرفته‌ام، سرشار از رهایی بیدار میشوم. زیر نور آفتاب کار می‌کنم و هر چه می‌دوم هیچ به نظرم کافی نمیاید. پس از جلسه‌ها فرار می‌کنم که پرکارتر باشم و آرامتر باشم. 

---------------------------

گبریل، تراپیستم، درست هفته‌یی که با جورج بهم زدیم، سه هفته رفت تعطیلات. دوشنبه این هفته برگشت. حالم خیلی بهتر از چیزی بود که انتظارش را داشت. تنهایی و سینگل بودن خودم را به خودم برگشتانده. خوشحالم. راضیم. همه چیز هزار بار بهتر از چیزی است که انتظارش را داشتم.