زنگ زد. گفت «سلام! چی حال داری؟» و من اینقدر سینهام زیر بار حسهای مختلف له بود که نمیتوانستم لب از لب باز کنم. آب دهانم را قورت دادم. بغض داشت عضلات گلویم را پاره میکرد. اشکهایم را پاک کردم. با زحمت گفتم «از غصه نمیتوانم نفس بکشم.» گفت «you're gonna be ok» لحاف را روی دهنم فشار دادم که صدای گریهام کسی را بیدار نکند. نمیتوانستم جواب سوالهایش را بدهم. با هق هق گفتم «تو میدانستی من اذیت میشم و عمدا آزارم دادی. تو قصدا نیامدی که اذیتم کنی.» محکم و با آرامش گفت «نه. نه.» میدانستم که آخرین کسی که در دنیا ممکن است عمدا اذیتم کند اوست ولی دنبال کسی بودم که برای حال بدم ملامتش کنم. هر قدر دنیا روی سر و سینهی من آوار بود، او آرامشش را تا آخر حفظ کرد. در مورد روزم پرسید. در مورد لپتاپ جدیدش گفت. حرف زد و به حرفم آورد تا گریهام بند آمد. آرام گرفتم. خوابم میامد. گفتم «سه ساعت است که کوشش دارم بخوابم و نمیتوانم.» گفت «چیکار کنم که بهتر شوی؟» تا همینجا هم از جنون مرا به آرامش رسانده بود. با چشمهای بسته گفتم «قطع نکن.» نمیدانم چند دقیقه بود که ساکت بودیم. داشت خوابم میبرد. گفت « You're so nice» من یکساعت پیش ازش شکایت کرده بودم که به قصد آزارم داده و او هنوز مرا مهربان میدید. از ته دل گفتم «you're so good» و خوابم برد.
وقتهایی که نوشتنم بخاطر خلوت کردن ذهنم نیست، معمولا از لحظههای ناب زندگیم اینجا مینویسم. دارم متوجه میشوم که گاهی... شاید خیلی بیشتر از گاهی، این لحظههای نابِ خالص و زیبا، اندوهگینند.
- //][//-/
- يكشنبه ۱۰ سپتامبر ۲۳
- ۱۹:۵۰