کریس رو به رویم نشسته. اول از همه میگم «موهایم را کوتاه کردم. شبیه خروس زیر باران مانده شدم با این مویم.» میگه «نه. زیبا شدی. خوب شده. خودت کوتاه کردی؟ عجب! چقدر شجاع. من جرات نمیکنم مویم را خودم کوتاه کنم. جدی میگم. خوب شده. زیبا شدی.» خیالم کمی راحت میشود. کریس مثل مصطفی است. تعریفهایش را بیجا مصرف نمیکند. میگم «جیا حامله است. خبر بچهدار شدن معمولا خبر خوبی است، نه؟ خود جیا خیلی با خوشحالی پیام داده بود. همگی هم با ذوق و هیجان تبریک گفتیم.» گفت «من که از شنیدن این خبر همین حالا تمام عضلاتم منقبض شده.» نفس راحتی کشیدم. فکر میکردم من مشکلی دارم که از باردار شدن مردم استرس میگیرم. وقتی دید که از جوابش نفس راحت کشیدم گفت «فکر میکردم وقتی سنم بالاتر رفت ترسم از بچه کمتر میشه. ولی هنوزم از تصور بچهدار شدن وحشت میکنم.» تولد ۳۳ سالگیش است. کریس آیندهی من است. کریس ۱۰ سال از من بزرگتر است. سی سانت از من بلندتر است. ستیزهجو و خیرهسر است. صادق است. دوست خوبی است. به شدت جذاب است. تنها است و از در مرکز توجه بودن نفرت دارد. از هدیه گرفتن بدش میاید چون حس میکند باید برای دل هدیهدهنده نقش بازی کند. کارتی که برای تولدش خریده بودیم را بهش دادم و گفتم «به تو نگاه نمیکنم. با خیال راحت بخوان.»
چرا نمیشه ورزش کنم، روی پروژه بیوقفه کار کنم، بهتر نوشتن را تمرین کنم، پروژههای برنامهنویسی داشته باشم، بیشتر شعر حفظ باشم، بیشتر نجوم بخوانم، بیشتر ترموداینامیک حل کنم؟ من خواستهام حتی لاغر بودن، تمام کردن پروژه، گوینده بهتری بودن، برنامهنویس بهتری بودن، دانشمند بهتری بودن نیست. میخواهم برای چیزهایی که برایم مهمند تلاش کنم. ولی در عوض تمام انرژیم صرف زنده نگه داشتنم میشود. نصف بیشتر انرژیم صرف این میشود که دوش بگیرم، مسواک بزنم، زنده بمانم، بخورم، بعد وقتی یک زهری را زقم کردم و خوابم گرفت، تازه میتوانم بشینم ببینم این تحقیق سبیل مانده به کجا رسیده.
- //][//-/
- چهارشنبه ۱۲ آوریل ۲۳
- ۱۴:۵۱