گفتم «دیگر نمیخواهم اینجا برگردم» و از بغض نمیشد نفس بکشم. سبزهها زیر پایم تَر از شبنم بودند. دیروز تا دیروقت با کرستینا گپ زدیم و قدم زدیم در پارک وسیعی در وسط شهر که سبزی درختها و صدای پرندههایش حس و حال یک جزیرهی متروکه را داشت. آستن من، عزیز من، شهر زیبا و سبز من... گفت «معلوم است که برمیگردی. میایی بوستون. حالت بهتر میشود. قویتر برمیگردی.» راست میگفت ولی نمیدانست. نیازی نیست که قوی باشم. تمام این سالها آماده بودم که بچههایم را از گیر ظلم نجات بدهم. همیشه در استرس بودم که در خطرند. نگران این بودم که وقتی زمانش رسید که از این خانه پر بکشند من آماده نباشم که زیر بالشان را بگیرم. ولی بچهها خوشحالند. بچهها امناند. اینجا خانهی بچههاست و خانهشان پر از عشق است، نه ظلم. من بینهایت خوشحالم برایشان. من بینهایت آرامم حالا که نگرانشان نیستم. و من بینهایت تنهایم که در خطر بودم و زیر ظلم بودم و کسی نبود که نجاتم بدهد و تمام این ظلمها فقط برای من و پیدی بود و نه هیچکس دیگری. ما بینهایت بیکسیم.
- //][//-/
- چهارشنبه ۳ می ۲۳
- ۱۲:۳۵