ترجیحم این است که فکر کنم آدم بدی نیستم. حتی فرزند بدی هم نیستم. ولی رشتهیی که مامان و بابا میخواستند را نخواندم؛ از خانه مامان و بابا کوچ کردم؛ بابا میگه رفتارم با او همیشه با انزجار است؛ یکبار شب ِعید شکرگذاری گفتم «بابت داشتن خواهرها و برادری مثل شما شکرگذارم.» و مامان ناراحت شد که پدر و مادرم را نادیده گرفتم. پس ممکن است آدم و فرزند بدی باشم.
حقیقتش این است که من از زندگیم راضی استم و کم کم مامان و بابا هم از زندگیم راضی استند. انگار که مرا بخشیدهاند که رشتهیی که میخواستند را نخواندم. بخشیدهاند که قبل از اینکه آماده باشند کوچیدم. بخشیدهاند که گستاخ و پر از نفرت بودم. دیدند که راهی که خودم انتخاب کنم را تا آخرش میروم. دیدند که بلدم بازنده نباشم. دیدند که میتوانم مستقل باشم. با این حال، نمیتوانم اعتمادشان را به بالغ بودن خودم جلب کنم. وقتی میگم «از پژوهش لذت نمیبرم» بابا فکر میکند این یک عیب شخصیتی است. وقتی میگم ممکن است «مسیرم بعد از دکترا عوض شود» بابا فکر میکند من بدون فکر و احمقانه خیالپردازی میکنم. من باز یادم میاید که چرا اینهمه نسبت به مامان و بابا انزجار داشتم: فکر میکنند راهی که مورد تائید آنها نباشد راه غلط است. این طرز فکر اینقدر خودخواهانه، غیرمنطقی و کلافهکنندهست که من نمیتوانم از فکر کردن بهش عصبانی نباشم. میتوانم صفحه صفحه از نفرتم از این موضوع بنویسم.
بگذار مسیرم را خودم انتخاب کنم. فدای یک تار مویت اگر اشتباه بود. بگذار خودم باشم. بگذار خودم اشتباه کنم و یاد بگیرم.
- //][//-/
- سه شنبه ۲۵ آوریل ۲۳
- ۱۰:۵۰