همیشه وقتی شرایط اینطوری میشود نمی‌نویسم. کاش دختر خوبی بودن اینقدر در تضاد با «الهه» بودن نبود. میدانی چی میگم؟ وقتی اینجا استم دختر خوب بودن را انتخاب می‌کنم و حس این را دارم که خودم به خودم تجاوز کرده‌ام. برای همین نمی‌نویسم. بعد یادم میرود. فراموش می‌کنم ساعت دو نیمه شب امیلیو احساس بی‌فایده بودن می‌کرد وقتی از غصه نمی‌توانستم لب باز کنم چون تمام بدنم میخواست inside out شود و از دهانم بیاید بیرون. مثلا دیشب یک مسکن و یک آرامبخش خوردم که پیش خانواده‌ام از هم نپاشم. بعد در گوشه‌ترین سیت موتر نشستم و به آهنگ گوش دادم تا خانه‌ی زنی برسیم که در ۱۱ سالگی به سینه‌هایم دست زده بود که ببیند چقدر بزرگ شده‌اند. به من گفته بود حتما کاری کرده‌ام که زود به بلوغ رسیده‌ام و من تا سالها از کاری که نمی‌دانستم چیست شرم و وحشت داشتم. مامان به صورتم دست کشید و گفت «کاشکی نمی‌آمدیم.» من مثل پنج سالگیم بی‌حرف،‌ با لبخند و چشم‌های بی‌روح نشسته بودم. فقط میل شدیدی به این داشتم که در دهنم دست بیندازم، قلبم را از سینه‌ام بکشم بیرون، لقمه لقمه بجوم و تف کنم بیرون. حالا که خنده‌‌های از ته دلم را به اضطراب محض تبدیل کرده، حالا آرزو می‌کند که نیامده بودیم.

در خانه‌اش بیست سوالی بازی کردیم. با دوست ِ تی فارسی به انگلیسی بازی کردیم. من نام‌های فارسی را می‌گفتم و او باید انگلیسیش را حدس میزد. داوود؟ David. یعقوب؟ Jacob. سارا؟ Sara. حتی خندیدیم. در کمال تعجب اصلا دلم نمی‌خواست خودم را بکُشم. اما در مسیر خانه هر لحظه مرا بیم فروریختن بود. 

رفتنم خانه‌ی او بی‌احترامی به من بود. خودم هوای خودم را نداشتم. اینها هیچوقت به من احترام قائل نبودند، و من باز خودم هم خودم را نادیده گرفتم. هر لحظه‌ی آزاد مامان، هر دقیقه از وقت آزاد بابا، هر روز رخصتی پی‌دی، صرف او و خانواده‌ی او بود. ده روز است که آمده‌ام خانه و هیچ روزی را با هم و بدون آنها نبودیم. پیش من شکایتش را می‌کردند. ولی وقتی نبود، من کافی نبودم. خوشحالی و راحتی من با بچه‌ها کافی نبود. مامان گریه کرد. من یک مسکن و یک آرامبخش خوردم که پیش خانواده‌ام از هم نپاشم. بعد در گوشه‌ترین سیت موتر نشستم و به آهنگ گوش دادم تا خانه‌ی زنی برسیم که در ۱۱ سالگی به سینه‌هایم دست زده بود که ببیند چقدر بزرگ شده‌اند.

دلم برای خانه‌ی خودم تنگ شده.