جلسه‌ی روانشناسی اینقدر سخت گذشته بود که خوابم میامد. میخواستم بروم بخوابم و هیچوقت بیدار نشوم. نزدیک به یک ساعت چشم‌هایم را بسته بودم و تصور کرده بودم که خودم خودِ ۱۰ ساله‌ام را آرام می‌کنم که فکر می‌کرد بینی‌ش شکسته. که هر دمش درد بود و هر بازدمش سوز. خسته و بی‌رمق بودم. ده دقیقه وقت داشتیم و من توان فکر کردن به گذشته را دیگر نداشتم. بعد از یک جلسه‌ی سخت، روانشناسم در جواب سوالم که «در مورد رابطه‌ی ما چی فکر می‌کنی؟» گفت «تو اینقدر برایم مهمی که می‌توانم گریه کنم.» و همینطور که به من می‌گفت «تو یکی از خاص‌ترین آدم‌هایی که میشناسم» به راستی گریه‌اش گرفت و مجبور شد اشکش را پاک کند. 

شوکه شده بودم. سرد و منطقی از پنجره‌ی لپتاپم بهش نگاه می‌کردم و او با احساس و عمیق حرف می‌زد. دلش برایم تنگ میشود وقتی حوصله‌ی تراپی را ندارم. میخواهد که وقتی حالم بد است زنگ بزنم که حالم را بهتر کند ولی می‌ترسد خط و مرز‌های پروفشنال را رد کنیم. خوشحال است که یک و نیم سال پیش، همراهش مصاحبه کردم و گفتم «من با چند روانشناس دیگه هم حرف می‌زنم و یکی را انتخاب می‌کنم. در هر صورت اگر تمایل به همکاری داشتم خبرتان می‌کنم.» به خودش افتخار می‌کند که او را از بین روانشناس‌هایی که مصاحبه کردم، انتخاب کردم. 

حالا که چند ساعت گذشته، در یک کافیشاپ زیبا نشسته‌ام که کار کنم و به شدت احساس خاص بودن می‌کنم. سخت احساس دوست‌داشته‌شدن می‌کنم. من شاید برای دانشجوهایم بهترین دستیار نباشم، ولی روز آخر آزمایشگاه برایشان کیک خریدم. شاید یادم برود کارخانگی‌هایشان را تصحیح کنم،‌ ولی با هم یک پلی‌لیست زیبا از آهنگ‌های نجومی ساختیم. من لباس پوشیدنم را دوست دارم. خواهر و برادرم را دوست دارم. سیتا اینقدر با من احساس امنیت می‌کند که برایم بنویسد «چرا تو به همه زنگ می‌زنی ولی به من پیام نمی‌دهی؟ راستش گاهی اوقات دردناک است.» و این دخترک ۱۰ ساله با این بلوغ احساسی خواهرک من است. عزیز من است. هیچکس هیچوقت قرار نیست درد او را نادیده بگیرد. من خوبم. شاید بهترین نباشم، ولی حتما جز خوب‌ها استم وگرنه دانشجوی دکترا در هاروارد نبودم. من دوست‌هایی دارم که کار و زندگیشان را رها می‌کنند و به ترسشان از هواپیما غلبه کرده و برای بهتر شدن حالم به دیدنم میایند. خانه‌ام کنار پارک است. لپتاپم زیباترین لپتاپی است که در عمرم دیده‌ام. من خوبم. جورج اینقدر دوستم دارد که میگذارد وقتی ساعت ۳ شب بیدار میشوم و خوابم نمی‌برد، با خودم آهنگ بخوانم و او را بیدار نگه‌دارم تا خوابم ببرد. من خوبم.

اینقدر خودم را خوب می‌بینم که میتوانم گریه کنم.