تو میخواستی من در سرگردانی منتظر بمانم تا تو حرفی بزنی؟ میخواستی تا ابد بین ما تنش باشه و ندانیم در ارتباط با هم کجا ایستادیم؟ اینقدر نزدیک بودی که اگر دست دراز میکردم میتوانستم دستت را بگیرم. اینقدر عشق بودی که اگر لب تر میکردی میتوانستم دردهایت را از تو بگیرم و جورشان را خودم بکشم. شبها تا پارکینگ با من پیاده میامدی و خب، چه کسی با حضور تو میتوانست اذیتم کند؟ با تو تلاش میکردم و خب، چه کسی با حضور من میتوانست مانع پیشرفت تو شود؟ بهترین میبودیم با هم. مثل کیتلین و برندون که یکی از دیگری پروفسور بهتری در دانشگاه بودند. میخواستم یک روزی کسی از تو بپرسد «الهه را میشناسی؟» و تو بگویی «الهه؟ دوستم/ همسرم/ همکارم است. معلوم است که میشناسم.» برایم فرق نمیکرد چطور. فقط میخواستم باشی. میخواستم یک روزی دوباره در یک شهر باشیم. میخواستم در آخرین روز از دنیا در آپارتمان کوچک من که تو کلید دومش را داری، اینقدر بنوشیم که لبهایمان بیحس شود. اینقدر بدویم و بخندیم که اگر دنیا به آخر نمیرسید، روز بعد با بدن درد بیدار میشدیم. عزیز ِباهوش ِمن! برای لحظهی مرگم تو را میخواستم که دوستم یا همسرم یا همکارم استی، ولی استی.
- //][//-/
- دوشنبه ۱ می ۲۳
- ۰۷:۲۱