از اینکه خانوادهام ناراحتیم را میبینند احساس گناه میکنم. حس کسی را دارم که به همسرش خیانت کرده باشد و بعد که طرف رهایش کرده آمده و پیش همسرش گریه میکند. میدانم خیلی ربطی ندارد. ولی من از دوستیهایی که خودم شکل دادم و از دست دادم ناراحتم، چرا خانوادهام باید با ناراحتیم درگیر باشند؟ خب خیر است. خانواده به درد همین روزها میخورد.
بعد از رفتار غیراخلاقی که ایستون از خودش نشان داد به تمام دوستهای پسرم مشکوکم. بابا میگه اصلا شوکه نشده و من هم نباید شوک شوم چون وقتی دوتا دختر و پسر جوان با هم دوستند حتما پسر فکرهای ناشایست دارد و اگر این اتفاق با باقی دوستهای پسرم نیافتاده، قرار است بیافتد D: بگذریم. امیلیو استرس تنها رفتن به عروسی دوستش را داشت. عارش میامد که به عروسی دوستش تنها برود. در آمریکا مثل اینکه مردم به عروسیها حتما همراه پارتنر خود میرن یا اگر کسی را نداشته باشند با دوست صمیمی خود و اگر هیچکس را نداشته باشند تنها میروند. حرف این بود که تا یک ماه دیگه از زیر سنگ هم شده دوستدختر پیدا کند که این عروسی را تنها نرود :) بگذریم که عروسی رفتن با پارتنر حداقل برای من از مراحل مهم رابطه است و محال است بعد از فقط چند هفته با طرف بروم عروسی. من از اولش گفته بودم اگر کسی را پیدا نکرد من از بوستون میایم که در عروسی تنها نباشد. مگر او فبروری همین امسال دو روزه خودش را پیشم نرسانده بود وقتی نیازش داشتم؟ کسی را پیدا نکرد. امروز زنگ زد و خیلی بیربط گفت «ولی من میخواهم بیایم بوستون پیش تو.» اصلا معلوم نیست عروسی را برود یا نرود. خوشحال شدم. قرار است ۱۵ جنوری بوستون بروم و او تا یکی دو هفته بعدش میاید پیشم. امیلیو مرا مثل برادرهایش دوست دارد چون خواهر ندارد و نمیداند چطور کسی را مثل خواهرش دوست داشته باشد. هر وقت هم که دوستهایش در مورد صمیمیت ما شوخی بی مورد میکند جدی و عصبی توضیح میدهد که بین ما چیزی نیست. انشالله که دوستیم با امیلیو در امن و امان است.
دیروز بعد از مدتها پارمیدا را دیدم. از زندگی حرف زدیم. اینقدر در مورد زندگی گیجیم که نگو و نپرس. اصلا نمیدانم میتوانم عاشق شوم یا نه؟ اگر عاشق نشوم آیا ارزشش را دارد که برای تنها نبودن با کسی زندگی کنم؟ تنهایی بهتر است یا زندگی بیعشق؟ اصلا به عشق چه اعتباری است؟ آیا امکان دارد که ازدواج کرد و خوشبخت بود؟ زوجهای متاهل و خوشبخت این سیاره کجا زندگی میکنند که ما نمیبینیمشان؟ مردهایی که ما را درک کنند کجا استند که ما نمیبینیمشان؟ این سوالها را یکی درمیان من میپرسیدم و او میپرسید و بیشتر و بیشتر از آینده ناامید میشدیم. هر حرفی که میزدم با هیجان میکوبید روی پاهایم و میگفت «واااای yes yes منم همینطور» :) جالب بود که بعد از اینهمه مدت هنوز حرف برای گفتن داشتیم. خیلی تغییر کردیم هردویمان ولی خیلی از تغییرات در یک مسیر بوده: در مسیر گیجی و عدم اطمینان به آینده. آخرش هم قرار گذاشتیم که یک وقتی اگر خودکشی کردیم با هم بکنیم که اسطورهییتر باشد. اینگونه گذشت دیدارم با یکی از قدیمیترین دوستهایم.
+ عنوان از آهنگ ساقی صدیق شباب است که ازش فقط همین قسمت «به دست ساقی می بده» را یادم است.
- //][//-/
- چهارشنبه ۲۸ دسامبر ۲۲
- ۱۷:۰۴