حالا نه اینکه من تجربهی فقر را داشته باشم، ولی تحمل همین وضع هم سخت است. جورج تعریف میکند که در دورهی لیسانس معمولا برای بیرون رفتن با دوستهایش بهانه میاورده چون نمیخواسته پول خرج کند. این خیلی سخت است. ولی مثلا پیدی، وقتی پانزده سالش بود هر روز ساعت ۵ بیدار میشد و میرفت تا ۱ بعد از ظهر در قنادی کار میکرد. هر روز وقتی خانه میامد از خستگی بغض داشت. دلم میخواست بمیرم برایش. من؟ من در دورهی لیسانس کار میکردم. همیشهی خدا در آن کافیشاپ لعنتی استرس این را داشتم که کدام آشنا بیاید و مرا در حال کار شاقه ببیند. گذشت و گذشت و رسیدهام به اینجا که بعد از پنجاه ساعت کار در هفته، بیایم ۲۰ ساعت دیگر را در این فروشگاه کار کنم و دلم بخواهد بمیرم. تف به هاروارد که از خروار خروار پولش، به ما گَردش رسیده.
- //][//-/
- پنجشنبه ۲۳ مارس ۲۳
- ۱۸:۲۶