میفامی، فکر می‌کنم آخرش نمیشه از خودم، از قهر و عصبانیت همیشگی‌ایی که تمام صفحات زندگیم داخلش غوطه شدند، فرار کنم. خودم هم خودم را به سختی تحمل می‌کنم، عزیزم. شبی که پیراهن مینی سیاهم را با کفش‌های بی‌نظیر و پاشنه بلندم مَچ کرده بودم را یادت است؟ تمام شب با تکیه به بازوهای تو راه رفتم و بیشتر از همیشه احساس زن بودن کردم. وقتی خسته شدم کفش‌های راحتت را به من دادی و در آن هوای سرد، پا برهنه، در یک دست کفش‌های بی‌نظیر من و در دست دیگر دست مرا گرفته، شانه به شانه‌ام میامدی. یادم نیست چی گفتم که حالت بد شد. حوصله‌ی حال بدت را نداشتم. موترم را سوار شدم و گاز دادم. دنبالم دویدی. اگر چراغ سرخ نبود من ِاحمق رهایت کرده بودم و آمده بودم خانه. قبل از اینکه چرا سبز شود خودت را داخل موتر انداختی. گریه کردی. گفتی «من از تو چیز زیادی نمی‌خواهم. فقط نصف شب، وسط جاده رهایم نکن.» و من به حیث کسی که دوستت دارد از ظلمی که در حقت شده بود گریه‌ام گرفت و نمی‌توانستم از خودم فرار کنم. نمی‌توانستم بد نباشم. نمی‌توانستم ظالم نباشم. نمی‌توانستم الهه نباشم. نمی‌توانستم خودم نباشم.