وقت‌هایی را یادم است که دردِ زندگی در تک تک سلول‌هایم جاری بود. اتفاق خاصی نیافتاده بود. دردهایم، عزاداری‌هایم، بی‌پشتبانی‌ام، آوارگی‌ و غربتم همه اتفاقات معمولی بودند که برای همه میافتد. برایم دقیقا همین دردناک بود، که من با تمام غصه‌ام یکی از خوشبخت‌های زمینم. به دردمند بودن که صفت همیشگی انسان است فکر می‌کردم و زندگی را نمی‌خواستم. به بدبختی ملتم فکر می‌کردم و زندگی را نمی‌خواستم. زندگی درد می‌کرد. زندگی را نمی‌خواستم. آنروزها مثل نوزادی که تازه به دنیا آمده و از وحشت ِهجوم حس‌های مختلف گریه می‌کند، انگار تازه میدیدم زندگی چی برای ما در چنته دارد و لحظه‌ لحظه‌ی روزهایم پر از وحشت، بی‌قراری، دردمندی و تلاش برای پیدا کردن راه نجات بود. 

عادت کرده‌ام. دردش به اندازه‌ی قبل شدید است. قبول کرده‌ام که راه‌ ایده‌آلی برای نجات نیست. یاد گرفته‌ام که اگر روی چیزی غیر از درد تمرکز کنم میتوانم دوام بیاورم. ولی میخواهم روزی که تمام شد همه یادشان باشد که من نمی‌خواستم. من انسان بودن را نمی‌خواستم و این اصلا به این معنا نیست که گیاه یا حیوان بودن را دوست‌تر میداشتم. نه. من نمی‌خواستم زنده باشم. وجود حیات را به چشم یک اشتباه کیهانی می‌دیدم. من ترجیحم این بود که اتم‌هایم تحت فشار هسته‌ی ستاره‌ها ورز داده شود. ترجیحم این بود که گَرد ِیک سحابی بودم. 

روی نجوم و مخلفاتش تمرکز می‌کنم. حسرت می‌خورم که شاعر نیستم وگرنه حس‌هایی که تصور پاره پاره شدن یک ستاره در قلب آدم زنده می‌کند، شبیه هیچ حس دیگری در دنیا نیست. روی هر چیزی غیر از درد تمرکز می‌کنم. دوام میاورم. ولی اگر روزی دستت به کسی رسید که کاری از دستش ساخته بود،‌ صدای مرا بهش برسان. بگو که الهه گفت خاک بر سرت با این خلاقیتت.