صبح که بیدار شدم از بیرون صدای پرنده‌ها میامد و از پشت پرده‌های افتاده میتوانستم زردی نور خورشید را ببینم. با لبخند بلند گفتم «امروز قرار است روز خوبی باشد. من میدانم.» با همان لبخند بزرگ آماده شدم. به بی‌بی زنگ زدم. صدای بی‌رمق و کشیده‌ حرف زدنش دلم را کمی لرزاند. گریه‌ی از سر دلتنگیش به محض اینکه مرا شناخت دلم را لرزاند. بعد وقتی که حالش را پرسیدم خیلی عادی، انگار که دارد خبر میدهد که دستش زیر در شده، یا غذایش سوخته، یا دستمالش را گم کرده، یا یادش رفته شکر بخرد، گفت «الهه جان سرطان گرفتم.» 

بیشتر از هر چیز دیگری عصبانی‌ام. میدانم که چرخه‌ی زندگی است. میدانم. میترسم مظلوم بمیرد. میترسم که کسی نباشد یادش بیاورد که دوست داشته شده. میترسم که یادش برود که عشق ورزیده... به من... به من ِاحمق عشق ورزیده. میترسم یادش برود که دوست داشته شده. وقت خداحافظی، باز با همان لحن با آرامش، گفت «دیگه هیچ نمی‌بینم شما ره.» و من باورم نمیشد که قرار است بعد از ده سال، بدون اینکه دانشگاه رفتن مرا، قد کشیدن مصطفی را، مکتب رفتن سیتا را، لیسنس گرفتن پی‌دی را ببیند قرار است برود. برود و دیگر هیچ نبیند ما را. عصبانی‌ام که معلوم نیست تا ویزه گرفتن من دوام بیاورد یا نه. عصبانی‌ام که باید ویزه بگیرم. عصبانی‌ام که پاسپورت افغانیم تگزاس است و پاسپورت آمریکاییم را دزد برده. عصبانی‌ام که خبر نداشتم که سرطان دارد. عصبانی‌ام که دلم نمی‌خواهد ببینمش که نحیف‌تر از آنچه بود شده باشد. نمی‌خواهم ببینمش که استوار نباشد. نمی‌خواهم ببینمش که در حال مرگ باشد.