با سادهترین پدیدهها مشکل دارم. فکر میکردم طبعیتا اگر کسی را پیدا کنم که دوستش داشته باشم، که دوستم داشته باشد، زندگیم را بهتر کند، حضور همیشگیش مثل نعمت خواهد بود. ولی از او مثل تمام آدمهای دیگر خسته میشوم. مغزم از پردازش حرکاتش خسته میشود. همانطور که با خودم فکر میکنم صدای جذابی دارد، بخشی از من میخواهد که خفه شود و حرف نزند. گرمای بدنش را میخواهم و نمیخواهم. عشق ورزیدنش را میخواهم و نمیخواهم. صدای بمش را میخواهم و نمیخواهم. در هفته حداقل یک شبش را باید تنها باشم وگرنه بدخلق میشوم. این قضیه فعلا مهم نیست چون او خانهی خودش را دارد و من خانهی خودم. ولی مردم چطور همدیگر را هر شب، هر هفته، سالهای سال تحمل میکنند؟ اگر من هیچوقت قابلیت همزیستی را پیدا نکنم چه؟
میدانی، تمام ایدههایی که در مورد خودم دارم، همیناند: ایده. هیچکدام از ارزشهایم ارزش نیستند مگر اینکه عملی شده باشند. فکر میکنم که میایستم اگر پشت آسمان خم شود؟ فکر میکنم دنیا را روی شانههایم حمل میکنم اگر پای بچهها وسط باشد؟ فکر میکنم میتوانم به پول نه بگویم و دنبال علم بروم؟ میتوانم پشت خودم بایستم و نگذارم در حقم ظلم شود؟ میتوانم آرامشم را به کسی گره نزنم؟ میتوانم زندگی کنم و به مرگ فکر نکنم؟ میتوانم همیشه راه درست را انتخاب کنم؟ فکر میکنم جواب تمام این سوالها را میدانم ولی حقیقت این است که تا موقعیتش پیش نیامده، نمیدانم عکسالعملم چی خواهد بود.
با الکسیا در مورد سال تحصیلی جدید گپ میزدیم. گفت دنبال همخانهی نو میگردد. سخت است چون تمام ادمهایی که ما میشناسیم را از دانشگاه/کار میشناسیم، و زندگی کردن با کسی که همراهش کار میکنی خوشایند نیست. اعضای دپارتمنت ما صمیمی استند و با همه در مورد همه چیز حرف میزنند. مثلا الکسیا با آنجلیکا زندگی کند، تمام دپارتمنت از رنگ لباس زیر الکسیا تا ساعت خوابش را خبر میشوند. من گفتم که دنبال شغل دوم میگردم که وضعم برسد که یک آپارتمان یک اتاقه را کرایه کنم. گفت: «تو تنها کسی در دپارتمنت استی که اگر همراهش زندگی میکردم راحت بودم.» منم همین حس را نسبت به الکسیا دارم. هر دو خیلی محکم به حریم شخصی خود و یکدیگر پابند استیم. اگر آپارتمان یک اتاقه بگیرم، باید دورتر از دانشگاه باشد چون زورم اصلا به کرایههای این منطقه نمیرسد. بعد رفت و آمدم مکافات است چون دانشگاه نزدیک مترو نیست. این در حالتی است که استرس مالی را هم باید به استرسهای فعلیم اضافه کنم و دنبال شغل دوم باشم. دارم به همخانهشدن با الکسیا فکر میکنم. الکسیا مرا میشناسد و عیبهایم را از همین حالا میداند. مثل من شدید به تنهایی معتاد است. زندگی با الکسیا، زندگی با یکی از بهترین دوستهایم است. اگر فاجعه نباشد میتواند فوقالعاده باشد.
+ عنوان مطلع یک آهنگ از امیرجان صبوری است.
- //][//-/
- دوشنبه ۳ آوریل ۲۳
- ۲۰:۱۱