نمیتوانم خودم را قانع کنم که با کسی در این مورد حرف بزنم. مضطربم. نفسهایم سطحی است و به خودم یادآوری میکنم احساس خفگیم از استرس است و مغزم برخلاف چیزی که فکر میکند در حقیقت غرق در آکسیجن است. گره افتاده در کارهای بازپرداختم و من واقعا نمیدانم دو روز دیگر کرایهی اتاقم را چطور بپردازم. بخشی از من میخواهد به بابا زنگ بزنم و شرایطم را توضیح بدهم. بخشی از من حتی از نوشتن این جمله هم شرمسار است.
میدانی، فکر میکنم حالم وقتی بد میشود که به آینده نگاه میکنم و نمیتوانم امیدوار باشم. من سه/چهار سال دیگر را در این شهری که ۹ ماه در سال را یخبندان است چطور دوام بیاورم؟ وقتی تگزاس بودم، وقتی هوا زیر ۲۰ درجه بود عصبانی بودم. اینجا تازه بعد از ماهها یخبندان هوا گاهی به ۱۰ یا ۱۲ درجه میرسد و من از خوشحالی میخواهم پرواز کنم.
سه چهار سال دیگر را چطور با مردمان بیگانه زیر یک سقف همزیستی کنم؟ نمیتوانم. هیچ امکانش نیست. من برای کسانی که دوستشان دارم به زور انرژی پیدا میکنم. حس میکنم دو سال است که استراحت نکردهام. دو سال است که در کار استرس کار را داشتهام و در آپارتمان استرس همخانهام را. باید بعد از اینکه این قرارداد تمام شد، آپارتمان مستقل بگیرم. ولی چطور؟ من این آپارتمان را با دو نفر شریکم و با این حال امکان دارد نتوانم کرایهی این ماه را سر وقت بپردازم. چطور میخواهم سه/چهار سال کرایهی آپارتمان یک اتاقه را بپردازم؟
احساس بیعرضگی میکنم. از فکر اینکه مجبور شوم از بابا پول قرض بگیرم گریهام میگیرد. هر چند فقط برای ۱۵ روز باشد.
احساس بیعرضگی میکنم. برای دانشجوهایم دستیار بدی استم. کارخانگیهایشان را سر وقت تصحیح نمیکنم. برای استادم دانشجوی بدی استم. نمیتوانم مشکلات پروژهام را برطرف کنم. برای پدر و مادرم فرزند بدی استم. نمیتوانم مستقل باشم. برای جورج پارتنر بدی استم. نمیتوانم زیبا باشم. برای خودم خودِ بدی استم. نمیتوانم خودم را دوست داشته باشم.
- //][//-/
- يكشنبه ۲۶ مارس ۲۳
- ۲۰:۵۹