بزرگسالی خستهام کرده. رسم و رسوم زندگی را نمیدانم و منظورم اصلا از مهارتهای نرم مثل دوست پیدا کردن، کار پیدا کردن و غیره نیست. نمیدانم وقتی آدرسم را تغییر میدهم به کدام ادارهها باید خبر بدهم. نمیدانم مالیات را چطور بپردازم. نمیدانم باید هر چند وقت یکبار برای موترم گواهی سلامت بگیرم. بلی. ظاهرا من خودم میتوانم بروم سرطان بگیرم و بمیرم ولی موترم حتما باید گواهی سلامت داشته باشد. خودم میتوانم بدون بیمه دندان روی جگر بگذارم ولی موترم حتما باید بیمه داشته باشد. دیروز رفتم که جواز پارک جدید برای سال ۲۰۲۳ بگیرم (چون در شهر مزخرفی که من زندگی میکنم برای پارک کردن کنار جاده هم جواز لازم است) و گفتند موترم دیگر در سیستم ثبت نیست. موترم پارسال دو ماه بیمه نداشت و برای همین زدن از هستی ساقطش کردن تا من جریمهاش را بپردازم. آخ ... تگزاس عزیزم! دلتنگت استم. خاک بر سر ماساچوست و هوای همیشه سرد و قوانین بیمعنایش. حالا از صف ادراه حمل و نقل (RMV) مینویسم. وسط روز کاری آمدهام RMV (که در تمام ایالتهای دیگر DMV است ولی ماساچوست باید از تمام ایالتهای دیگر متفاوت باشد وگرنه میمیرد) که موترم را دوباره در سیستم ضبط کنم و خدا میداند خرجش چقدر باشد.
بزرگسالی خستهام کرده. ولی تماما ناامیدی و بیکفایتی نیست. یک روز نیم ساعت وقت گذاشتم و به چندتا کار اپلای کردم که شبها و یا آخرهفتههایم را پوشش دهد تا بلکم خدایی من یک کمی درآمدم برود بالا و بتوانم به تنهایی زندگی کنم. سریع دوتا مصاحبه دعوت شدم. جورج فکر میکند برای این است که مردم وقتی نام هاروارد را در رزومهام میبینند هیچ چیز دیگر برایشان مهم نیست. ولی من دوست دارم فکر کنم واقعا از من خوششان آمده که سریع به مصاحبه دعوتم کردهاند. اولیش امروز بود. خوب پیش رفت و قرار است این تابستان روزانه سه ساعت به بچههای مکتب برنامهنویسی، ساینس و نمیدانم چی درس بدهم. برنامهی کارم را خودم میچینم. هر هفتهیی که دلم خواست درس میدهم و هر وقت دلم خواست درس نمیدهم. معاشش هم خوب است. فردا یک مصاحبهی دیگه دارم. اینطور پیش برود بخیر این خزان آپارتمان خودم را میداشته باشم.
بابا بعد از ده سال رفته دیدن خانوادهاش. مادر با دیدن ویدیوی بابا وقتی خانوادهاش در میدانهوایی دورش جمع شدهاند گریه کرده خودش را کور کرده. میگه حتی وقتی میدانهوایی میرود و بیگانهها را میبیند که دور کسی که تازه رسیده جمع شدهاند و خوشحالی میکنند، گریهاش میگیرد. مادرکم رقیقالقب است. دختر ِمادرم، یعنی خالهام، ۱۹ روز دیگر پرواز دارد که برای زندگی بیاید آمریکا. شیرین، خالهام، تگزاس پیش مامانم میرود. من تا تابستان نمیبینمشان. به مادر میگفتم ترجیح میدهم برای تعطیلاتم بروم پرتگال که مادر را ببینم، ولی مادر ازم خواهش کرد برایش ویزه بگیرم که بتواند بیاید تگزاس و هر دو دخترش را ببیند. کاش که بتوانم کارهایش را زود پیش ببرم. بعد بیاید اینجا و ما همه با گل به استقبالش برویم میدانهوایی :)
یادم است عرشیا میگفت بعد از طلاق، از تنهایی حس میکند از لحاظ عاطفی کرخت شده. نمیفهمیدم. من اولین رابطهام را در ۲۱ سالگی داشتم و قبلش و بعدش حس تنهایی نمیکردم. ولی میدانید چرا؟ چون هر شب که خانه میامدم تمام خانوادهام منتظرم بود. وقتی چند شب دیر خانه میرسیدم و بابا را نمیدیدم صبحها قبل از رفتن میامد و مرا میبوسید و میرفت. مامان هر شب برایم غذا کنار میگذاشت. در بوستون اگر کسی را نداشته باشم که دوستم داشته باشد از تنهایی حتما افسرده میشوم. از اقرار کردن به این حقیقت نفرت دارم، ولی انگار بشر واقعا نیاز دارد که دوست داشته شود. نیاز دارد که بوسیده شود، لمس شود، و کسی را داشته باشد که خوشحالی را در چهرهاش ببیند وقتی که بعد از یک روز طولانی به خانه برمیگردد. چقدر رقتانگیز است.
- //][//-/
- چهارشنبه ۸ مارس ۲۳
- ۰۹:۱۰