کاش همه چیز کمی آسانتر میبود. اودی به من میگفت که ازم راضی است. بابا هر از چند گاهی خبری ازم میگرفت که ببیند زندهام یا نی. جورج خریدها را انجام میداد. دانشگاه به ما معاش بخور نمیر نمیداد. هوا ابری نمیشد. رودخانهها خشک نمیشدند. ساعتها را عقب نمیکشیدند که آفتاب ساعت ۴ بشیند. بچهها مریض نمیشدند. نامهی سیتا دیر به من نمیرسید. من و تو از هم دور نمیبودیم. ۱۰۰ دالر نذر میکنم که تو در هاروارد قبول شوی و تصمیم بگیری بیایی همینجا. تو اگر پیشم باشی تحمل سردی اودی راحتتر است. تو اگر پیشم باشی تحمل بیکسیم راحتتر است. تو اگر پیشم باشی در روزهای ابری از خانه کار میکنیم. تو اگر پیشم باشی در تاریکی شب با هم خرید میرویم و آشپزی میکنیم. تو اگر پیشم باشی همه چیز کمی آسانتر میشود.
چی میگم من؟ من که دوستداشتن را بلد نیستم.
گفتم «رویم صاف شده! دوا اثر کرده و رویم دیگه آکنه نداره. مه خودم را زیاد در آیینه نمیبینم. هربار با تو ویدیوکال میکنم میبینم که رویم صاف شده.» میگه «خب پس باید بیشتر به من زنگ بزنی.»
کریس میگه وقتی کسی میپرسه که «دلت برایم تنگ شده؟» و ما به در جواب میگیم «کاش اینجا بودی» در نظر خودمان آدمهای صادقی استیم که با احساسات کسی که دلمان برایش تنگ نشده بازی نمیکنیم، ولی دلش را هم نمیشکنیم که بگوییم «نه. دلم برایت تنگ نشده.» منتها چیزی که طرف میشنود چی است؟ «کاش اینجا بودی. دلم برایت تنگ شده. دارم بدون تو میمیرم.» و در آخر ماجرا ما هیچ از دردشان کم نکردیم. در آخر وقتی رهایشان کردیم همانقدری درد میکشند که اگر ما به دروغ گفته بودیم «دلم برایت تنگ شده.»
- //][//-/
- دوشنبه ۲۸ نوامبر ۲۲
- ۱۱:۵۱