من با تو تا آخر خط رفتهام. به یادت آنقدر بوکس زدهام که دستهایم خونی شدهاند. به یادت آنقدر نوشتهام که به نفس نفس افتادهام. برایت صدایم را ثبت کردهام و هیچوقت نشنیدهای. خودم را در اتاق حبس کردهام و عکست را بغل کردهام و حتی ذرهای به تو نزدیکتر نشدهام. عکس تو را بغل کردهام. برایت بعد از نمازم دعا کردهام. بعد از سالها عکست را دیدهام و نفسم رفته. یادت به یادم آمده و غذا در گلویم گیر کرده. مدتها خوابت را دیدم و هربار تو در خوابم آمده بودی که بروی و من دوباره از سر، بوکس بزنم، داد بزنم، دعا کنم و ذرهای به تو نزدیکتر نشوم. با تو تا ته خط رفتهام. چهار پنج سال بعد از نبودنت به این نتیجه رسیدم که بعضی دردها خوب نمیشوند. بعضی داغها از دل نمیروند. هر چند در نظرم هنوز زیبا بودی. نظرم را اصلاح کردم. بعضی دردها خوب نمیشوند اما ارزش کشیدن را دارند. بعضی داغها از دل نمیروند ولی بخش مهمی از ما هستند. تو بخش مهمی از منی. تو بخشی از منی. تو آزادهترین بخش ِمنی.
همه چیز همیشه در حال عوض شدن است. این برایم قابل هضم نیست که ادم گاهی نمیداند دارد بزرگ میشود یا دارد میمیرد. نمیفهمم که بخشی از من که دوست داشت یا تو را به من برگرداند یا من را به تو برساند گم شده و من باید پیدایش کنم که فردا روز نیاید با قدرت ده برابر مرا از پا در بیاورد، یا فقط مرده، حل شده و قبول کرده که تو مُردی و من زندهام. اینکه تو نیستی و من هستم حقیقت تازه کشف شدهای نیست، اما قبول کردنش چیزی فراتر از توان الههی کوچک میخواست. دیگر فکر نمیکنم که باید تو را برگردانم. نمیشود تو را برگردانم. نمیشود. میدانم. نوشتنش هنوز قلبم را سنگین میکند، اما تو برنمیگردی. من اینجا میمانم. هربار اتفاق خوبی برایم بیفتد میایم و از تو مینویسم چون میدانم که اگر میبودی... اگر میبودی... چون میدانم که اگر میبودی برایم خوشحال میشدی. برای کس دیگری خوشحال شدن کار عجیبی است. میدانم که فکر میکنی برای من عادت است، اما نباید بازی بخوری. برای من هم ذاتی نیست از موفقیت بقیه خوشحال شوم. میدانم که میدانی این خاصیتم را از مامان گرفتهام. ولی من هم باید به خودم یادآوری کنم اتفاق خوب برای هر کسی که بیافتد مایهی خوشحالیست. دلیلش را نپرس. نمیتوانم تحلیل کنم. خیلی وقت است نمیتوانم تحلیل کنم. آن بخش از من مُرده. بزرگ شده. گم شده. نمیدانم. ولی میدانم که آدم دلش برای کسانی که از موفقیتش خوشحال میشود تنگ میشود. مثل دل من برای تو.
من که قدرت تحلیلم را از دست دادهام. اما امروز تا جایی که میتوانستم به خودم اطمینان دادم که تغییر کردن خیر است. نمیتوانم بگویم خیر است که نیستی. اما خیر است که من نمیخواهم پیشت بیایم. خیر است که من از کسی که نمیتوانست شبها بخوابد تغییر کردهام به کسی که یک شب به سرش میزند که شروع کند به دویدن! نه دویدنهای سادهی دور دریاچه. دل ِ من خواسته ماراتن بدوم. از همین آخر هفته تمرین را شروع میکنم. تقریبا ۷ ماه طول میکشد برای دویدن ماراتن آماده شوم. چه میدانم، اگر موفق شدم احتمالا باز میایم و از تو مینویسم و خبر میدهم. نمیشنوی که. نمیخوانی که. بیهوده است. اما موضوع این است که شدهام کوه انگیزه. از ته دل میخواهم بهتر باشم. خودم را به هر دری میزنم که بهتر باشم. دو روز است که در طول درس اصلا به مبایلم دست نمیزنم. درس را بهتر متوجه میشوم. دلم میخواهد نخوابم. از کار که میآیم خستهام و انگار نمیتوانم مقاومت کنم، اما کاش میشد که نخوابم. از فردا در کولهپشتی سنگینم کتاب غیر درسی میگذارم که اگر حال درس خواندن نداشتم کتاب بخوانم. بابا از لسآنجلس برایم کتاب فارسی آورده. میخواهم کتاب Cosmology را بخوانم. میدانستی Cosmology به فارسی میشود کیهانشناسی؟
امروز با آمستردام مصاحبهی تلفنی داشتم. خیلی خونسرد و با اعتمادبهنفس بودم. خندان و مثبت بودم. راحت بودم. از همه چیز راضی بودم. شاید قبولم کنند. کاش قبولم کنند. نکردند هم خیر است. من آدم بزرگی میشوم و پشیمان میشوند. میدانی که این حرفها را به هیچکسی نمیزنم. ولی مطمئن باش من فزیکدان فوقالعادهای میشوم. بعد هر کسی که هر وقتی دست رد به سینهام زده از کارشان پشیمان میشود. تو به کس نگو. به کسی نگویی که میخواهم در ماراتن سال بعد شرکت کنم. هیچکس خبر ندارد. به کسی نگو مصاحبهام با آمستردام خوب بوده. به کسی نگو من فزیکدان فوقالعادهای میشوم.
دردناکترین حقیقت دنیاست اینکه برنمیگردی.
- //][//-/
- سه شنبه ۲۶ فوریه ۱۹
- ۲۱:۲۵