۱. خواستن چیز خطرناکی است. وقتی کسی را، چیزی را میخواهی، در ذهنت هربار که اذیت میشوی به خودت میگویی «خفه شو! همین یکبار را خفه شو. خرابش نکن.» اما همین یکبار نیست. کسی/چیزی که یکبار باعث ناراحتیت شده دوباره و صدباره هم حالت را خراب میکند. آدمها برای همدیگر تغییر نمیکنند. مگر اینکه دنیایشان بدون شما به طور محسوسی زشتتر باشد. آن وقت ممکن است کارهای زیادی بکنند که شما را کنارشان داشته باشند. اما ببین، حتی در آن مورد هم من دلم برای به کسی که تغییر کرده میسوزد. خودش را نادیده گرفته تا تو را داشته باشد. بخاطر اینکه خیلی تو را میخواسته. خلاصه اینکه، خفه نشو. کسی برای تو تغییر نمیکند. اینقدر بیهوده تلاش نکن. درست است که دنیا گزینهی تمیزی برای حذف کسی از زندگیت ندارد، اما سختی ِ حذف آدمها موقتیست. سختی درد کشیدن بخاطر سگ بودن کسی میتواند به اندازهی یک عمر تو را بشکند. یادت باشد الی ِمن، اینکه یکبار اشتباه کردی دلیلی برای ادامه دادن اشتباهت نیست.
۲. با کریستینا غذا خوردیم و کوانتوم خواندیم. برایش خوشحالم. روز اول کارش بود. این آخرهفته با مَت در مورد مشکلاتشان حرف زدند و رابطهش حالا بهتر است. هم من و هم کایل از این بابت خوشحالیم. پریشب با خودم فکر میکردم دوستهایی مثل کایل میآیند و میروند. وقتی هستند خوب است. وقتی میروند امیدوارم خوب باشند. امیدوارم همیشه خوبیشان را در دنیا پخش کنند. حال اطرافیانشان را خوب کنند. مدتی میشود که با کایل درست حرف نزدهام. هر دو درگیر کریستینا بودیم. او بیشتر از من. حدود ده ثانیه بعد از این فکر و نتیجهگیری اسمش روی مبایلم افتاد. جواب دادم. با خودم محاسبه کردم که خیلی از خانهاش دور نیستم و اگر نیازم داشته باشد میتوانم ۱۰ دقیقهی دیگر دم خانهاش باشم. اما حالش خوب بود. گفت «از وقتی که درگیر کریستینا شدم از تو بیخبرم. میخواستم ببینم چطوری. حالت خوب است؟» تشکر کردم از اینکه اینقدر مهربان است و هوای همه را دارد. گفتم پشت فرمانم و بعدا، مثلا روز جمعه، حرف میزنیم. امشب باز زنگ زد. گفت میخواهد شنبه شب با هم برویم فلان جا. گفتم میخواهم کوانتوم بخوانم. از اینکه مدت زیادی است که با او وقت نگذراندهام شکایت کرد. این هم سمتی از ماجرا است. اینکه من برای او وقت نمیگذارم. گفتم شنبه احتمالا برویم. نمیخواهم. اتاقم را و کتابم را بیشتر دوست دارم. اما دوستی همیشه به تلاش زندهست. مواظبش نباشی از بین میرود.
۳.
میخواستم ز پرتو پندار تابناک
نور چراغ خلوت اندیشه ام شوی
میخواستم چو مرغ سبکبال آرزو
تا آخرین دیار خدا همرهم روی
اکنون به خویش گریم و بر آرزوی خویش
ای کاش با تو هیچ مقابل نمیشدم
-بارق شفیعی