تازه پارک کرده بودم. زنگ زد گفت «غذا خوردی؟» گفتم «نه. اما با جک قرار دارم که یک ساعت بعد با هم فوتبال ببینیم. وقت ندارم غذا بخورم.» گفت «بریم غذا بخوریم؟» دلم میخواست و نمیخواست. گفتم «با جک قرار دارم. البته حوصلهی فوتبال دیدن ندارم. ولی با جک قرار دارم.» گفت «قرار مهم نیست. 'تو' چی میخوای؟» من آدم خودخواهی استم. نه بیشتر از آدمهای دیگر. فقط در رابطههایم همیشه سعی دارم بین خودم و طرف مقابل، خودم را انتخاب کنم. این کمکم کرده خوشحالتر باشم. هنوز نمیدانم اینکه این رفتارم از طرف دوستانم خواسته یا ناخواسته مورد تشویق قرار میگیرد خوب است یا بد. به این نتیجه رسیدم که تا وقتی من از بقیه انتظار دارم که در رابطه با من خودشان را در اولویت قرار بدهند، کار غیراخلاقیای نمیکنم. قرارم را با جک کنسل کردم.
غذا گرفتیم و رفتیم پارک. در مورد کریستینا و دوستپسرش حرف زدیم. این اواخر انگار موضوع گفتگوهای ما همیشه کریستینا است. حالم خوب است. در بیخیالی سکرآوری غرقم. هیچ چیز برایم مهم نیست. روزهاست که تمرکزم مثل وقتهایی است که برای امتحان آدرال میخوردم و هیچ چیز تمرکزم را برهم نمیزد. دوست دارم از این موقعیت استفاده کنم. میخواهم بخوانم و بخوانم و بخوانم و بخوانم. به من میگه «اوایل که دیدمت فکر نمیکردم دوست شویم» حق دارد. شخصیتهای متفاوتی داریم. به نظر او من خیلی سیاه-سفید و ۰ - ۱ هستم. به نظر من او زیادی تحلیلگر است. من میگم «لعنتی خب یک روز آدم باید تصمیم بگیرد که 'بس است!' و اجازه ندهد اتفاقاتی که برایش افتاده بیشتر از این تحت تاثیر قرارش بدهد. ما بچگی بدی داشتیم؟ درست. تا کی زیر سایهی بچگی ِ بدمان زندگی کنیم؟ بس نیست هرقدر تا الان این اتفاقات به زندگیمان گند زده؟ بلاخره یک روز باید بیدار شوی و بگویی'فراموش کن! هر اتفاقی که افتاده، افتاده. فراموش کن. خودت خودت را بساز. از امروز به بعد حق نداری گذشتهات را بابت آینده ملامت کنی'» او میگوید «نهههههه. فراموش کردن راه حلش نیست. جنگیدن راه حل درست است.» اما خب لعنتی آدم مگر چقدر توان دارد؟ برای آینده بجنگیم یا برای گذشته؟ او بدون شوخی، صادقانه میگوید «احساسات خیلی خوبن. صمیمیت میارن. من مثل تو نیستم. اگر احساسی داشته باشم برایم مهم نیست بقیه چه فکری میکنند. به حسم ارزش میدهم. حسش میکنم. اگر نیاز داشته باشم که گریه کنم مهم نیست که کی کنارم نشسته. گریه میکنم.» و من با چشمهای درشت صدایم ناخوداگاه بلند میرود که «دیوانه مگر احمقی؟! کجای احساسات خوبند؟» بعد آرام میگویم «یک چیزی میگم به کسی بگی گلویت را میبرم. دو هفته پیش در دفتر سیتز گریه کردم.» بعد از خودم میپرسم لعنتی چرا اینقدر خشن؟ میپرسد که چرا؟ میگم «چون من نمیخواهم دکترا بگیرم» بیشتر و بیشتر و بیشتر در مورد کریستینا حرف میزنیم. شاید چون هربار سوالی در مورد من میپرسد من جواب درست نمیدهم. حالم گرفته میشود. به دوستپسر کریستینا فحش میدهم. عصبانی میشوم. کایل باز برمیگردد سر حرفش که «چقدر همه چیز برای تو سیاه و سفید است.»
هنوز در بیخیالی سکرآوری غرقم. هیچ چیز برایم مهم نیست. برایم مهم نیست اینکه چند شب است خودم را تا دیروقت به هر کاری مشغول میکنم تا دیر خانه بروم و چشمم به چشم کسی نیافتد. برایم مهم نیست که خودم از خودم دلگیرم. آرامم. برایم مهم نیست. بهش میگم «میدانی، به این خوشم که میدانم در هر شرایطی، هرقدر تنها هم که باشم خودم را نجات میدهم. میدانم که چطور باید از تنهایی بیرون بیایم. میدانم که سخت است و دوستش ندارم، اما بلدم که به آدمها لبخند بزنم و خودم را معرفی کنم. بلدم با مردم دوست شوم. بلدم خودم را از تنهایی بکشم بیرون.»
چند ساعت بعد بین درختها نشستهایم. حرف میزنیم. از ترسهامان. از حسهامان. از پدرش. از دوستانم. از عشق. از پیری. از مرگ. ترسش این است که وقتی پیر شد و در خانهسالمندان رفت، هیچکسی نباشد که با او حرف بزند. سیگار را با سیگار روشن میکنیم و حرف میزنیم. میگوید در دانشگاه سعیش این است که دوستیهایی را تجربه کند که برایش بمانند. برایش یک عمر بمانند. میخندم. من یکی از همین دوستهایم. میگم «عوض شدی کایل. یادت است پارسال همین وقت رفته بودیم پیتزا بخوریم. تو میگفتی اگر کسی را هر روز نبینی کم کم ارتباطت را قطع میکنی. من غصهام گرفته بود چون میدانستم دانشگاه که تمام شود دیگر همدیگر را نمیبینیم. عوض شدی. بگذریم. من توقع ندارم به اندازهی تو عمر کنم. اما اگر هر دو با هم زنده بودیم، میایم دیدنت. وقتی پیری و هیچکس حوصله ندارد با تو حرف بزند من میایم دیدنت.»
Nothing is gonna hold you down for long
-Wildfire. SYML