ناراحت بودم. از اتاق که آمدم بیرون آغا گفت «بچیم فلشت د تلویزیون وصل نیست؟ بگیر یگان آهنگ بان» لبخند زدم. از دلزنده بودنش خوشم میاید. از اینکه موسیقی بخش بزرگی از خاطراتم با این خانواده است خوشم میآید.
*
با دلم نزدیک از چشمان من دوری
کابل بعد از دو روز برف، آفتابی شده بود. پیاده روی زمینهای یخی راه میرفتیم. پشت سرم بود. صدایش از پشت سرم آمد. با خودش زمزمه میکرد. با دلم نزدیک از چشمان من دوری... بچه که بودم برایم با هارمونیه، کیبورد و آکاردیون آهنگ میخواند. من فرمایش میدادم و او میخواند. یکبار ازش خواسته بودم آهنگ دلخواه خودش را بنوازد. خوانده بود هنوز در پختگیها خامی خامی ای دل ای دل... کیوان، زی، همه میگویند آدمها تشنهی ارتباطند. همین است که شناختن او را میخواهم. همین است که هنوز آهنگ ِ دلخواه ِ ۲۰سالگیهایش را میشنوم و دوست دارم.
*
نازنینا بیبلا باشی
نمیدانستم توانایی فزیکیش در چه حد است. موتر که آمد منتظر ماندم تا سوار شود و در را برایش ببندم. دلم برایش نمیسوخت. واضح است که آرزو میکنم کاش مریض نشده بود. اما جایی برای ترحم نمیبینم. آلایزا یکبار در مورد برادرش نوشته بود من یکی از دو نفری بودم که گریهات را دیده بود. گفتنش عجیب است اما it was an honor. برای من هم همینطور. بستن در برای او برایم افتخار است. مگر چند نفر در دنیا اینقدر به ارشاد نزدیک است که در را برایش ببندد یا در جوراب پوشیدن کمکش کند؟ من هنوز بیشتر از همه رویش حساب میکنم. هنوز ازش درس میگیرم. وقتی با تعریف یک خاطره بدون اینکه خواسته باشد باعث میشود من تصمیم بگیرم وقتی کار درست را انجام میدهم نترسم، دیگر مگر مهم است که اسم و فامیل را در مبایلش بازی میکند؟
*
دلم نمیشه تو را تنها بمانم
پیش تو میمانم اگر اینجا بمانم
به محض اینکه مرکزگرمی (رادیاتور، شوفاژ) خانهشان روشن شد مرا بردند پیششان. خانه او بودم. من، ارشاد، زلا (جلا. اسم خاص. پشتو). روزها تا شب بیرون بودیم و شبها حداقل تا یک ِصبح حرف میزدیم. همه چیز عالی بود. فکر میکنم زندگی در لحظه ارادی نیست. چارهای جز زندگی در لحظه نداشتیم، پس در لحظه زندگی میکردیم.
روی تخت نشسته بود. من و زلا پایین بودیم. در مورد این حرف میزدیم که دلیلی برای همه چیز است. زلا برای مثال گفت «مثلا چرا آسمان آبی است و ابرها سفید؟» لبخند زدم. چقدر وقتی در مورد این موضوع خوانده بودم هیجانی شده بودم. فزیک را برای همین دوست دارم. Mie Scattering و Rayleigh Scattering را توضیح دادم. دو دقیقه بعد نمیدانم در مورد چی حرف میزدیم. ارشاد به زلا گفت «میفامی مه چقدر از اینکه ای دختر اینجه است خوش استم؟ اگر بدش نمیامد نو پیشتر که آسمان ره توضیح داد یک ماچش میکدم.» خوشحال بودم که از بودنم خوش است. خوشحالتر که میخواست ماچم کند. خوشحالترتر که ماچم نکرد :)
*
از خدا میخواهم از غمها جدا باشی
یار ما باشی و در پهلوی ما باشی
با من خوب بود. نمیدانم این خوبی بخاطر مامانم بود یا بخاطر خودم. دوست ندارم فکر کنم با من خوب بود چون مامانم را دوست دارد. اصلا بیانصافیست اگر اینطور باشد. بیا فکر کنیم برای خودم بود. یک شب در خانه حسین ما و بچههای حسین در یک اتاق میخوابیدیم. چراغها خاموش بود. به زلا گفت «خوش به حال ِ مه. دختر ِکاکا در پهلوی ِمه و دختر ِماما در پهلوی دختر ِکاکا» چیزی شبیه این. من و انوشه را میگفت. چه میدانم. خوشحال بود که آنجا بودم.
*
تا کسی بر تو نگاه بد نیاندازد
در پناه سایهی لطف خدا باشی
حاضر شده بودم که برویم بیرون. او هنوز داشت حاضر میشد. بدون هیچ زمینهی قبلیای، گفت آرزو میکند دختری شبیه من داشته باشد. من حرفش را باور کردم. خوشحال شدم. آدم برای بچهاش بهترینها را میخواهد. او میخواهد بچهاش مثل من باشد. میدانی؟ من در کابل بهترین ِخودم نبودم. در کابل چندبار لباس پوشیدنم مطابق فرهنگ جامعه نبود و ناراحت شدم. در کابل هر روز حمام نمیرفتم. در کابل کتاب نمیخواندم. در کابل از کارهایم عقب بودم. کابل یک دور ِطولانی و ناب ِ زندگی در لحظه بود که شاید هیچوقت قبلا تجربهاش نکرده بودم. او حتی همان من ِ در لحظه را دوست داشت. الههی تنبل ِروزهای شنبه و یکشنبه، الههی شلخته و بینظم ِ در لحظه را دوست داشت.
قبل از آن شبی که با بابا حرف زدم و تصمیم گرفتم خوشحال باشم، کابل دلتنگ و غمگین بود برایم. نمیدانم آن خوشحالی ِ عمیقی که بعدش تجربه کردم بخاطر این بود که تصمیم گرفتم کابل را آنطوری که بود تجربه کنم، یا برای این بود که او رخصتی گرفت و هر روز را با او میگذراندم. دانستنش مهم است. من نمیتوانم برای خوشحال بودن دنبال کسی باشم. اما میتوانم برای خوشحال بودن دنبال جایی باشم. منظورم را میفهمی؟ نمیتوانم بخاطر او به کابل برگردم. اما میتوانم بخاطر کابل به کابل برگردم. هر چه بود، وقتی در میدانهوایی در صف منتظر بودم که پاسپورتم دخولی بخورد برای دیدن مامان و بابا هیجان نداشتم. دلیلش را درست نمیدانم. خوشحالی ِنوع دیگری را دیده بودم و خوشحالی ِزندگی روزمره دیگر برایم رنگ نداشت. برای اولینبار واقعا دلم برای کسی تنگ شده بود. مطمئنم حسی که در موردش داشتم دلتنگی بود. بغضم میگرفت وقتی فکر میکردم فردا که بیدار میشوم نمیتوانم ببینمش. باید خودم را در فزیک غرق کنم. بدم میاید که اینقدر «حس» میکنم. دلم برایش تنگ شده. دلم برای اینکه ببینم کسی دوستم دارد تنگ شده.
در موزیم ملی فکر کردند خارجیام. کمی غمگین شدم از اینکه نتوانسته بودم همرنگ جماعت باشم. عینکهای زیبایم را گذاشتم داخل کیفم. دیگر ازشان استفاده نمیکنم. بیرون شدن از خانه حالم را خوب کرد. هوا صاف بود. چهار طرف کابل کوهای برفی بود. دو روز کامل برف باریده بود. سرتاپا سیاه پوشیده بودم. خاله یک شال سیاه بهم داده بود. با برف مشتاق را چندبار زده بودم اما اینبار میخواستم ضربه کاری باشد. از پشت یک گلولهی کلان از برف را جور کردم. دویدم که تا به او میرسم سرعت گرفته باشم. برف را محکم در یک طرف صورتش، کنار گوشش زدم و به دویدن ادامه دادم. گوش، گردن و داخل جمپرش پر از برف شده بود :) حالم خوش شد.
چاشت رفتیم جایی کباب خوردن. دم در کبابی پسرک دستفروش کتاب میفروخت. کتاب فارسی میبینم از بیخود میشوم :) اما یک مشت کتاب مذهبی بود. کتابهایی که داستان زنی را که برخلاف میل شوهرش به دیدن پدر ِدم مرگش میرود و بعد یک اتفاق بد برایش میافتد، را دارند.
چند روز بعدش رفتیم کتابفروشی و من ۴،۰۰۰ افغانی را کتاب خریدم :)
تو را دانم خدایت سر بیبی تو (تو را به خدا، به سر بیبیات قسم)
مره نگوی که ما د سر تو قارم (به من نگو من با تو قهرم)
زلا یک آهنگ با لهجه هزارگی از یوتیوب پخش میکند. من معنای آهنگ را نمیفهمم. مصرع به مصرع آهنگ را برایم معنا میکند. خندهام میگیرد. عروس ِباهوش ما نه تنها به فرانسوی، پشتو، انگلیسی، دری و اردو مسلط است، بلکه بخاطر علاقهی همسرش به لهجه ها کم کم لهجهی هزارگی را هم یادگرفته. آهنگ را زیاد دوست دارد. احتمالا آهنگهای عاشقانه برای آدمهایی مثل او معنای دیگری دارند.
قصهی عاشقانه برای تعریف کردن زیاد دارند. من تا چند روزی تحمل میکنم. بعد کم کم تحملم تمام میشود و واکنش نشان میدهم. عاشق باشید اما چندش نباشید خب :) وقتی به حساسیتم پی میبرند عاشقانههایشان بیشتر میشود و کمتر نه.
آوور که چوم کده موباره بارش (ابرها سیاه شده باران میبارد)
یک روز برفی مشتاق من و زلا را آورد خانه. از سر راه رسملایی خریدیم. رسملایی میخوردیم و قصهی عاشقهای مشتاق را میشنیدیم. لعنتی پسر که نباید اینهمه کشته مرده داشته باشد :) همه هم شاعر و داکتر و تحصیل کرده. از بس به خودش میرسد. ارشاد هم همینطور است. بقیه هم همینطور بودند. کلا مردهای فامیل ما زیاد عاشق دارند. من باید ازشان درس بگیرم :)
از روزهای آخر بود. رفته بودیم شیریخ بخوریم. حسی که در حال پیادهروی داشتیم در ذهنم ثبت شده. موزائیکهای شهر، دیوارهای شیشهای رستورانتها، هوای ابری، حس تعلقی که داشتم، گرمیای که از محبت مردم حس کرده بودم، همه در آن لحظه در ذهنم ثبت شده. داخل رستورانت ارشاد بیمقدمه گفت «الهه، رنگ ِناخن (nail polish) به دستهایت زیاد خوب میگه. کلا میگم. یعنی نشوه که مه یک وقتی زنگ بزنم و ببینم رنگ ناخن نزدی.» خب من به حرف او خیلی اهمیت میدهم. فکر کنم قرار است با رنگ ناخن دفنم کنند.