وارد رستورانت شدیم. به محض اینکه فضای تاریک رستورانت را دیدیم گفت "لعنتی اینجا گران است!" گارسون آمد که ما را سر میز راهنمایی کند. به گارسون گفتم "ببخشید شما گوشت حلال دارین؟" گفت "چی؟" کایل گفت "حلال! گوشت حلال!" گارسون باز نفهمید. گفتم "مثل کوشر. کوشر دارین؟" گفت "فکر نکنم". گفتم "ببخشید. من یهودیام. گوشت غیر کوشر نمیخورم." گارسون کلی معذرت خواست و ما آمدیم بیرون. کایل گفت بهانهی خوبی بود. حواسش نبود ولی من از خنده غش کردم. تحت فشار به گارسون گفته بودم یهودیام به جای مسلمان.
گفت "هر وقت در مورد خودم حرف میزنم حس میکنم دارم زیادهروی میکنم." سریع گفتم "نه. من از لحظهای که سوار موترت شدم دارم سعی میکنم کاری کنم بیشتر در مورد خودت حرف بزنی. هیچ چی نمیگی. فقط میگی این رشته برای من نیست. ولی این که برای حبس کردن خودت کافی نیست. هیچ چیز نمیگی. " با کلافگی میگه "حالا تو چرا اینقدر دور نشستی؟ بیا اینجا. آفرین. ببین. من... ما پسرا... وقتی اتفاق بدی میافته سعی میکنیم در موردش فکر نکنیم. موسیقی کار میکنیم. با کسی حرف نمیزنیم. بازی میکنیم. تا یادما بره. شما... شما دخترا اینقدر قضیه را تحلیل میکنید تا قبولش کنید. برای همین است که پسرا هیچوقت نمیدانند به دردِدل دخترا چیبگن." چیزی نمیگم. منظورش رابطهش با لیندا و مریضی پدرش است. میگه "تو تا آخر میخوای با پدر و مادرت زندگی کنی؟" میگم "تا وقتی در این شهر هستم، تا وقتی اینجا درس میخوانم، بلی. برای من فرقی نمیکنه." میگه "برای دوستات فرق میکنه. هفتهی یکبار بیشتر نمیبینمت. دو ساعت هم بیشتر وقت نداری. تمام این دوساعت داریم دنبال جایی میگردیم که غذا بخوریم. اگر نزدیک باشی هر وقت آدم دلش خواست بهت زنگ میزند و میاید دیدنت." نمیدانستم که هفتهی یکبار برایش کافی نیست. باید میفهمیدم. از اینکه هفتهی پیش سعی داشت مرا به گروه دوستهای چینیش دعوت کند!
گفتم "خیلی طول میکشد... خیلی."
گفت "یکسال. یکسال طول کشید که به من اعتماد کنی."
گفتم "حالا کی گفته من به تو اعتماد دارم؟"
گفت "مثلا تو در چه موردی به من اعتماد نمیکنی؟"
چیزی به ذهنم نرسید.
وقتی در مورد دوستش که خودکشی کرده بود حرف میزد بغضش گرفته بود. گفتم "میدانی، در تمام مدتی که نبود هیچوقت دلم برایش تنگ نشد." بیاراده ابروهایش بالا پریدند و دهانش باز شد. زود خودش را جمع و جور کرد و من ادامه دادم. "دوست داشتم برگردد. میمُردم که برگردد. میکشتم که برگردد. ولی نه برای اینکه دلم برایش تنگ شده بود. فقط برای اینکه میخواستم زنده باشد. هیچوقت با خودم نگفتم کاش میبود که الان فلان کار را میکردیم. وقتی بود داشتم خفه میشدم. فقط دوست داشتم زنده باشد. میدانم چه میخواهی بگویی. دست خودم نیست. ولی این برای او که اینقدر دوستم داشت عادلانه نیست. زیادی برای اینکه دلم برایش تنگ نشود دوستم داشت."
پشت چراغ سرخ گفتم نیازی نیست داخل پارکینگ برود. همینجا پیاده میشوم. کیفم را از پشت برداشتم و گفتم "از این به بعد بیشتر میبینمت."