* پروفسور در مراسم جایزهی بیشترین دستاورد از بین دانشمندهای جوان را داشته! فکرش را بکن! اینقدر جایزه بگیری که برای جایزه گرفتنهایت بهت جایزه بدهند! یک روزی قرار است مثل او باشم. از این هدفم میترسم. آدم وقتی راه زیادی برای رفتن دارد از دیدن جادهی درازی که در مقابلش است فلج میشود. از ترس نرسیدن، افتادن در راه و آسیب دیدن در راه نمیتواند قدم بردارد. اما یادم نرود که جان چی گفته بود. نیازی نیست که از ۰ به ۱۰ رسیدن فکر کنی. از ۰ به ۰.۰۰۱ رسیدن فکر کن. یک قدم بردار. فقط همین. قدم اول همین اپلکیشنی است که رویش کار میکنم. امشب پروفسور بلاخره نوشتههایم را خواند و برایم نظر مانده تا نوشته را قبل از دیدنش اصلاح کنم. برای ۲ صفحه نوشته ۲۷ تا نظر گذاشته...
* عاشق اینم که اینروزها بیدغدغهی بشری به کارهایم میرسم! اینکه حواسم به پیام هیچکسی نیست، دلم تنگ هیچکسی نیست، منتظر زنگ هیچکسی نیستم، منتظر آمدن هیچکسی نیستم برایم خیلی خوشایند است. این آزادی فکری را دوست دارم.
* در تلاشم که دایرهی لغات انگلیسیام را گسترش بدهم. دوست دارم این اتفاق هر چه زودتر بیافتد. کتاب ریشهیابی لغات را میخوانم. بعدش کتاب دیگری دارم که باید تمام کنم. هر چپتر کتاب ۱ ساعت وقت میبرد. ۱۷ چپتر باقی مانده. کتاب جدید را که اصلا شروع نکردهام. ۱۰ روز وقت دارم و هزار سودا... یک سر دارم و هزار سودا.
- //][//-/
- يكشنبه ۱۳ ژانویه ۱۹
- ۰۰:۳۵