احساس مریضی میکنم. مثل وقتایی که غم بزرگی درگیرم کرده باشد. دلم میخواهد بخوابم. سنگینم. گرمم. انگار که مریض باشم. احساس خامی میکنم. نمیدانم دفعهی قبلی که این اتفاق برایم افتاد کی بوده. نمیدانم آخرش چطور شد. اما این شرایط برایم سخت است. آستانهی تحملم در برابر اتفاقاتی که خارج از برنامه میافتند و برنامهام را خراب میکنند قریب به صفر است. زندگی دارد یادم میدهد آدم باشم. بفهمم که همه چیز همیشه طبق برنامه پیش نمیرود. دارد یادم میدهد همیشه آخر کار آن چیزی نیست که من میخواستم. درس سادهای نیست. هی مجبور میشوم وسط روز از شدت کلافگی، حس مریضی و غم، از پشت کامپیوتر بلند شوم و بروم روی مبل دراز بکشم. باعث میشود برای کنترل خودم بارها و بارها در ذهنم تا ده بشمارم ... یک دو سه چهار ... پنج شش هفت هشت نه ده... یک دو سه چهار پنج شش... وقتی متیو حرف میزند، وقتی گرمم میشود، وقتی یادم میافتد که برنامهام عملی نمیشود، وقتی دارم به اتاقم برمیگردم و یادم میاید که برنامهام عملی نمیشود، وقتی خییییییلی دلم میخواهد حالا که هدفی از ماندن در اینجا ندارم بروم میدانهوایی و با اولین پرواز به آستن برگردم، وقتی کار میکنم و یادم میآید برنامهام عملی نمیشود، وقتی یادم میآید که چه برنامههای هیجانانگیزی برای این تابستان داشتم، وقتی در دستشویی احساس مریضی میکنم، وقتی دلم میخواهد به مامان زنگ بزنم و غر بزنم، وقتی یادم میآید که برنامهام عملی نمیشود، در ذهنم میشمرم یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده یک دو سه چهار پنج...
آدم قویای بودن یعنی بفهمی که به عنوان یک مخلوق ذات ضعیفی داری، ولی این ضعف را بپذیری. وقتی این ضعف را بپذیری، قبول کنی و باهاش کنار بیایی، مخلوقی هستی که ذات ضعیفی دارد، اما قوی است.
- //][//-/
- چهارشنبه ۱۷ جولای ۱۹
- ۱۸:۴۱