دیشب بعد از سالها، شاید حتی برای اولین بار، به جشن تولد کسی رفتم. رانی ۲۱ ساله شد. فقط ۱۰ نفر بودیم. نکتهی جالبش این بود که هر کدام ما از یک گوشه از دنیا بودیم! السالوادور، مکزیک، اکوادر، هند، افغانستان، کرهجنوبی و اوکراین. یکی از بچهها هم یهودی بود و ما همه گفتیم همین امشب را مثلا از اسرائیل باشد. ۸۰٪ بچهها فزیک بودند. دو نفر دیگه ارتباطات و اسپانیایی، و انجینیری بودن. جمع جالبی بود. یکی از دخترا وسطای شب به من و آپارنا گفت "حس میکنم همه از من بدشان آمده. حس میکنم بلندتر از همه میخندم." دلم از اینهمه زلال بودنش گرفت. من و آپارنا بهش اطمینان دادیم که اینطور نیست. بعد من و آپارنا را بغل کرد. جدا از این دختر ِ روراست و خوشخنده، چند نفر جالب دیگر هم بودند. یکی از پسرا مثل کتابها حرف میزد، حتی وقتی فحش میداد. اینقدر که یکی ازش پرسید که چرا مثل شکسپیر حرف میزند. گفت برای اینکه او یک جنتلمن است. رانی خودش آدم جالبی است. رانی به قول خودش از "مردانگی" خود مطمئن است! نمیدانم در جامعهی شرقی این موضوع تا چه حدی آشناست. اما یک تئوری (!) است که میگه مردها دایما در حال ثبوت مردانگیشان هستند. طوری که حس میکنند حرکات کوچکی مثل پوشیدن تیشرت صورتی، نظر دادن در مورد ظاهر مرد دیگری، خرید کردن وسایل زنانه برای خانومشان، حمل کردن کیف خانومشان و ... مردانگیشان را تهدید میکند. بعد کسانی هم هستند که معتقدند مردی که چیز احمقانهای مثل رنگ لباسش از مردانگیش کم کند مرد نیست. مردی که نتواند برای زنش خرید کند مرد نیست. مرد واقعی مردی است که اینقدر به مردانگی خود اطمینان دارد که با خیال راحت کیف همسرش را برایش نگه میدارد بدون اینکه حس کند چیزی از مردانگیش کم شده. رانی از دستهی دوم است. اگر دلش خواسته باشد تیشرت صورتی میپوشد و اگر مردی را ببیند که به نظرش زیبا برسد از اظهار نظر کردن در مورد ظاهر مرد دیگری نمیترسد. حالا من فکر میکردم رانی تنها پسری است که اینطوری است. نگو که بعضی از دوستهایش هم مثل خودش هستند. دیشب برای اولینبار بود که میدیدم دوتا پسر همدیگر را بغل کنند، صورت همدیگر را ببوسند و در مورد مردهای دیگر نظر بدهند. سباستین دیشب ده دقیقه داشت به من و یک پسر به نام ابی توضیح میداد که چرا فکر میکند متیو مک کانهی جذاب است!
حالا از این پدیدهی نو که بگذریم، میرسیم به ابی. من تا حالا در جمعی نبودم که پسرها در مورد مردهای دیگر صادقانه و راحت نظر بدهند. یا حتی از رابطه با دخترا زیاد حرف بزنند. اما در تجربهی من مردها وقتی دور هم جمع میشوند و از دخترا حرف میزنند رقابتِ خفیفی روی این که کی بیشتر از همه تجربه دارد در جمع جریان پیدا میکند. اما دیشب ابی حداقل ده بار گفت که هیـــــــــچ تجربهای ندارد. به نظرش این حقیقت بسیار پیش پا افتاده و بدیهی بود.
با هم Cards against Humanity بازی کردیم. من برنده شدم. بعد جرات یا حقیقت. در جرات یا حقیقت من و ابی افتادیم. ابی جرات را انتخاب کرد. گفتم "جرات داری برای همهی ما آیسکریم بخری؟" و جمع منفجر شد. وقتی تای آمد، ساعت ۱۱ شب وسط پارکینگ ِمقابل دوکان نشستیم و آیسکریم خوردیم. دختر ِ خوشخنده از صورتم و چشمهایم تعریف کرد. تای مثل همیشه بود. با محبت و دوستداشتنی. وقتی برگشتیم بیهوا مبایلش را درآورد و گفت عکس بگیریم! من و تای عکس گرفتیم. چند ساعت بعد دختر خوشخنده مبایلش را روی کمد گذاشت و تنظیم کرد و ما همه با نظم قابل تحسینی بدون هیچ حرفی از گوشههای اتاق دور هم جمع شدیم و عکس دسته جمعی گرفتیم. من یادم نمیاید آخرین باری که با کسی عکس گرفتم کی بود. آخرین باری که عکس دستهجمعی گرفتم شب یلدا بود. بعد وقتی رفتیم در بالکن و دیدیم منظرهی قشنگی دارد تای باز با من عکس گرفت. من اصلا یادم رفته بود که آدمها در موقعیتهای خاص عکس میگیرند.
ساعت دو و نیم من، تای و آپارنا خداحافظی کردیم. تای آپارنا را تا آپارتمانش رساند و مرا تا موترم. قرار شد ۲۹ام با هم برویم خرید :)
پ.ن. Never have I ever بازی کردیم و من، همه را، از جمله ابـی ِبیتجربهی بودییست را که در طول عمرش گوشت، املت و مشروب نخورده و چیزی کم از قدیس بودن ندارد را بردم. بلی. من قدیسترین قدیسم!