من ده سال است که از یک چیز میترسم. ده سال است که به من میگن «در لحظه زندگی کن» و ده سال است که موفق نشدهام. من هیچوقت با آدمهای خوب زندگیم بیشتر از چندسال هممسیر نبودم. از جمعه تا حالا با خودم فکر میکنم که چقدر خوب میشد اگر من در زندگی ایستون، جک، اندرو، کایل، کریستینا، جرمی و جو میماندم. چقدر خوب میشد. میدانم که دلم ممکن است برایشان تنگ نشود. میدانم که دلشان ممکن است برایم تنگ شود. میدانم که شدهام چسپ این گروه و تمام دورهمیها معلوم نیست چرا، ولی فقط با هماهنگی من اتفاق میافتند. میدانم که ده سال بعد وقتی به روزهای دانشگاه نگاه کنم همین آدمها به ذهنم میآیند. میدانم که آدم عادت میکند. ولی آیندهی تک تک این بچههای مثبت که شبها به جای رقص و مواد کشیدن دور هم شیرینی پختیم دیدن دارد. من میدانم که آخر همه چیز خوب میشود. میدانم که اگر خواسته باشم میتوانم با همه در تماس باشم. ته دلم میدانم که احتمالا وقتی فارغ شویم برای منم مهم نیست که کی کدام گوری است. اما این روزها صدای گریهی مردی از پشت تلفن هر روز خفهام میکند. صدای مرد خستهای که با ناله میگه «خون را که با خون نمیشویند» خفهام میکند. صدای پر دردی که پشت تلفن به من قول میدهد حالش خوب شود، مراقب خودش باشد و موفق شود ولی باز صدای گریهاش بند نمیگیرد. مرد ۳۳ سالهای که برایم آرام آهنگ میخواند و اشک میریزد. مرد ۳۳ سالهای که با گریه میگه «من پیش از اینکه به دنیا بیایم اینجا جنگ بود. به دنیا آمدم و اینجا جنگ بود. ۳۳ ساله شدهام و اینجا جنگ است.» آدم نمیتواند این صدا را بشنود و دلش از زمین و زمان بهانه نگیرد. از جدایی از رفقا بگیر تا دلتنگی برای حدیث! حدیثی که هنوز زاده نشده.
برای اولینبار دارم شک میکنم که نکند واقعا آدمها قرار نیست عوض شوند؟
- //][//-/
- شنبه ۲۳ فوریه ۱۹
- ۲۳:۴۵