میخواهم بروم در دفتر یکی از پروفسورهای محبوبم. بگویم:
داکتر سیتز، نمیدانم چه اتفاقی در من دارد میافتد. هر روز کمتر از دیروز میدانم که با زندگیم میخواهم چیکار کنم. تمام قرارهایی که با خودم گذاشته بودم را به هم زدهام. رسیدهام به اینکه خودم را تا اخر عمر با این کتاب در اتاقم قفل کنم خوب است. بلی. همین کتابی که در دستم است. در طی یک هفتهی گذشته ۳۰ سوال از این کتاب حل کردهام. امتحانش را افتضاح دادهام و تهوع گرفتهام. اما سه ساعت بعد وقتی در راه کانفرانس با ۴ نفر داخل موتر بودم و به خودم یادآوری میکردم که حق ندارم خسته بودنم را به زبان بیاورم،دلم میخواست تا آخر عمر با این کتاب خودم را در اتاقم قفل کنم. داکتر سیتز، من نمیدانم چه اتفاقی دارد در من میافتد. از کانفرانسها متنفرم. از آدمهایی که انگار تمام دنیا را دیدهاند و ۴۵تا Talk در ۴۵ دانشگاه مختلف دادهاند حس خوبی نمیگیرم. نمیدانم چیکار کنم. از Talk دادن (این چی میشه به فارسی؟ :|) خوشم نمیاید. هیچوقت حتی تلاش نمیکنم تجربهی خوبی باشد. فقط میخواهم ۱۵ دقیقهای که در مقابل حضار ایستادهام تمام شود. من دو رشتهای هستم و مثل الکترونی که در مقابل میدان مقناطیسیای قرار گرفته باشد، جهتم، علاقهام، تغییر کردهاست. نمیدانم وقتی از این میدان مقناطیسی دور شوم حالم بهتر میشود یا نه. داکتر سیتز... گریهام گرفته. همین الان که اینها را مینویسم استرس دارد خفهام میکند. بینیام آمادهی گریه، پر از آب شده. نمیدانم چه اتفاقی افتاده.
- //][//-/
- جمعه ۱ نوامبر ۱۹
- ۲۱:۱۳