داشتم با احتیاط کیف اندرو را باز میکردم. جک از پشت زد روی شانهام و بعد صدایش را شنیدم که میگفت "الهه! ادب! ادبت کجا رفته؟" من مواظب بودم اندرو خبر نشود. زیپ را باز کردم. رو به جک گفتم "هیسسسس! اندرو نشنود. خفه شو یک لحظه!" ولی دست بر نمیداشت. ماهی ِاوریگامی را داخل کیف انداختم. صدای زر زدنش هنوز بیخ گوشم بود. گفتم "خفه بمیر یک لحظه!" زیپش را بستم. جک کیف را به سمت خودش کشید. این کارش عصبانیام کرد. گفتم "اصلا به تو چه مربوط؟" گفت "دارم از مال رفیقم محافظت میکنم." حالا با اندرو رفیق شده! همین امروز باید ادعای صمیمیتش با اندرو را به رخ من بکشد. چندتا حرف عصبانی از طرف من و خندهدار از سمت او گفته شد و برگشتیم به درس. بعد از صنف بهش پیام دادم "داشتم یک ماهی اوریگامی را داخل کیف اندرو قایم میکردم. ظاهرا رسم فرانسویها برای اول آپریل است. پواسون به فرانسوی یعنی ماهی. وقتی در مورد احتمالات پواسون یاد میگرفتیم اندرو بهم در مورد این رسم گفت."
آدمی، کتابی، کفشی، لباسی، چیزی که در زندگیت تو را از چیزی که هستی بهتر نسازد، نباید در زندگیت باشد. نباید.
بِن حالت بزرگانهتری نسبت به بقیه دارد. برای همین دیروز یک پیام یک صفحهای با محتوای اینکه نگرانت شدم. حالت خوبه؟ میدانم فشار درسها زیاد است اما طاقت بیار. اگر نیازی به حرف زدن داشتی به من بگو. روانشناسهای دانشگاه هم رایگان با دانشجوها حرف میزنند. به من فرستاد و من مات و مبهوت داشتم فکر میکردم که مگر من چی گفتم؟؟؟ بهش گفتم "من که چیزی نگفتم! حالم خوبه. ولی به هر حال ممنون از نگرانیت."
جک امروز گفت "چرا اخیرا اینقدر زودرنج شدی؟" نمیدانم. بعد گفت "خب، اگر میخوای در موردش حرف بزنی، من حتما گوش میکنم" فقط گفتم " تشکر. اگر حس کنم نیاز به حرف زدن دارم بهت میگم."