سه روز است که ندیدمت. دیشب ساعت ۴ صبح بیدار شدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم که دیدم موترت است. گفتم صدقه موترت شوم. تو نباشی ما چیکار کنیم؟

پ.ن. مادر ِمامانم وقتی پسرهایش ازش دور بودن و دلتنگ میشد، وقتی لباس‌هایشان را جایی میدید میگفت "صدقه پیراهنت شوم"


- گاهی طوری بهم نگاه می‌کند انگار میخواهد همانجا و همان لحظه بمیرم.

+ فقط نگاه؟ چیزی نمی‌گه؟

- نه. بدجنسی میکنه ولی خب دوستا با هم بدجنسی می‌کنن. اما بدجنسی‌هایش هم از ته دل هستن. 

بدون یک لحظه فکر میگه: بندازش بیرون از زندگیت.

- خب من هر روز می‌بینمش. هر روز!

+ مهم نیست. بندازش بیرون از زندگیت. 


+ میخواهم سمستر بعد حداقل یک صنف فزیک با شما بگیرم. فضای گروپی که دارین را دوست دارم. خیلی وقت شده بچه‌ها را ندیدم. چه خبرا؟

- دیشب خانه‌ی جو بودیم. ایستون برای همه غذا پخته و آورده بود. می‌دانی دیشب چی می‌گفت؟ میگفت سمستر بعد دقیقا صنف‌هایی را برمیدارد که من دارم. همین حرفی که تو میگی.  ایستون را از همه‌ی بچه‌ها بیشتر دوست دارم. خیلی اذیتش می‌کنم و اذیتم می‌کند. ولی حواسم بهش است. در امتحان، کارخانگی، همه چیز.