حرفهایی که کایل چند شب قبل وقتی مرا تا پارکینگ همراهی میکرد گفته بود در ذهنم بود. اما نمیتوانستم پردازش کنم. زیر پتو دراز کشیده بودم. حواسم اصلا به هریپاتر نبود. سرم سنگین بود و نمیتوانستم فضای اطرافم را پردازش کنم. سرم را بلند کردم. به نیکی که حالش به مراتب از من خرابتر بود نگاه کردم. گفتم «دیدی بعضیها خودشان را قربانی میکنند تا توجه کسی که دوست دارند را جلب کنند؟ نمیدانند. نمیدانند. نمیدانند. نمیدانند که کسی که دوستشان ندارد بعد از رفتنشان، بعد از قربانیشدنشان، بعد از مرگشان هم دوستشان ندارد. جلب توجه و برانگیختن احساس گناه که ارزش مردن ندارد.» در ذهنم فقط خاطرهی حرفهایی بود که کایل زده بود. دوستپسر ِسابق ِ دوستدختر ِ سابقش خودکشی کرده. فقط برای اینکه به دوستدختر ِ سابق کایل بفهماند که دوستش داشته و ... چه میدانم... برای اینکه اذیتش کند. نیکی چند ثانیه مکث کرد و گفت «نفهمیدم. دوباره بگو؟» منم نمیفهمیدم. مغزم واقعا پردازش نمیکرد. با کلافگی سرم را زیر پتو بردم و مثل آهنگی زیر لب با خودم خواندم «نمیفهمی. نمیفهمی. نمیفهمی. نمیفهمی. نمیفهمی... »
من تازه فهمیدهام.
- //][//-/
- دوشنبه ۲۴ دسامبر ۱۸
- ۱۸:۰۶