برای من آدم‌های بسیار کمی اهمیت دارند. باور کن خیلی وقت‌ها نمی‌دانم حسم در مورد برادرم چی است. اما از همان روزی که به من ِ 10 ساله یاد میداد به "فندک" بگویم "آتش‌افروز" تا هر دو با هم فارسی را پاس بداریم من دوستش داشتم. دوستی‌های بچگی دست خود آدم نیست. ساعت‌ها پیشش زاری می‌کردم تا با من والیبال بازی کند. شاید دیگر نتواند والیبال بازی کند. این دل منی که ۴ سال است ندیده‌امش را هم می‌شکند، چه برسد به خودش. 

یکبار به من زنگ زده بود که الهه فلان کتاب را خواندی؟ من تازه شروع کرده‌ام به خواندنش. ببین اگر خوشت آمد بخوان. من گفتم دو سال پیش خوانده بودمش. دو روز بعدش که با مادر حرف میزدیم گفت نَفَسش هستی، میدانی؟ گفت به من با افتخار تعریف کرد که الهه فلان کتاب را قبل از من خوانده.

امروز تمام سه چهار دقیقه‌ای که چهارتا کلمه را تایپ می‌کرد من تپش های قلبم را میشنیدم. نمی‌دانستم دارم باهاش دعوا می‌کنم، درددل می‌کنم، گله می‌کنم، دلداریش میدهم یا ابراز نگرانی می‌کنم. اما وسط حرفهایش در مورد دوست‌دخترش گفت دوست‌دخترش "تنها کسی است که میداند چقدر دوستت دارم." اما هیچکس نمی‌داند من، همین من ِ فسقلی‌ ِاو که با امید یا درد دل یا گله یا دعوا میخواهم کمی او را به دنیای آرام خودما، به دنیای فلش‌کارت ها برای امتحان‌های ماستری، به دنیای دوربین های عکاسیش، به دنیای خبرنگاری،‌ به دنیای کتاب‌های نخوانده، به دنیای خوشی های کوچک برش گردانم، چقدر دوستش دارم.