سلام

نمی‌دانم چه حالی داری. کنجکاو هم نیستم. امروز که مامان گفت "الهه بیا پایین" انگار نه انگار که این جمله را هزار بار قبلا شنیده بوده باشم. وقتی در اتاقم را باز کردم و از پله ها می رفتم پایین با خودم فکر کردم چه حالی پیدا می کنم اگر بیایم پایین و ببینم تو آمدی، وسط راهرو ایستادی، و منتظری من بیایم پایین؟ نیامده بودی. معلوم است. اگر آمده بودی شاید وقتی بغلم کردی گریه می کردم. بغلم می کردی؟ میدانی من از اینکه بغلم کنند خوشم نمی‌آید. بهت گفته بودم. یادت مانده؟ بغلم می کردی؟ امشب وقتی به کایل گفتم با تمام بدی‌هایی که با من کردی گاهی دوست دارم بهت برگردم بهم گفت "چون تنهایی" و من ِبی‌حس چیزی درونم تکان خورد. از حالت شوک بیرون آمدم. انگار راست گفته باشد. راست گفته بود؟ کایل وقت خداحافظی گفت "هی!" برگشتم و او بغلم کرد. گفت "it's gonna be fine" سرم تا زیر چانه اش بود. ببین اگر تو بودی قدمان برابر بود و من میتوانستم سرم را بگذارم روی شانه‌ات.

آخرش هم هیچوقت با هم سیگار نکشیدیم. بوی سیگار می‌دهم. یادت است؟ شبِ prom گفتی از سالون آمدی بیرون و من گفتم حتما برای اینکه سیگار بکشی و تو تعجب کردی و پرسیدی که از کجا فهمیده‌ام. بوی سیگار میدهم. سیگاری نیستم. میدانی. کلا در تمام عمرم شاید ۱۰ نخ سیگار نکشیده باشم. اما امشب که از کایل سیگار گرفتم و طرفم چپ چپ نگاه کرد حس بدی نداشتم. انگار سیگار کشیدن عیب نباشد. میدانی؟ می ترسم تمام سیگارهایی که تا حالا کشیده‌ام را درست نکشیده باشم. حس می‌کنم دودش را در دهنم نگه می دارم و با بینی نفس می کشم. کار اصلا به شش هایم نمی کشد! این حرفهای عجیب و غریب از حرفهایی است که فقط میشد با تو گفت. شاید با کایل هم بشه گفت. اما تو کس دیگری بودی. خودت میدانی. شاید هم نمیدانی. چون تو خری و احمق. ولی این حرفها را فقط به تو میشود زد دلبند. فقط از پشت تلفن. یادم نیست وقتهایی که با هم بودیم راحت بودیم یا نه.

یادت است وقتی با هم روی نیمکت های کنار میدان بیسبال غذا می خوردیم نوشته‌ی روی زمین را خواندی و به من گفتی نخوانمش چون ناراحت میشم؟ نوشته بود این نیمکت ها در یادبود از فلانی ساخته شده که سرطان گرفت و مرد ولی همیشه اینجا می‌نشست و بازیکن ها را تشویق می کرد. من خواندمش با اینکه تو گفته بودی نخوان. برایم جالب بود اینکه اعتراف غمگین بودن این نوشته برایت عادی بود. میدانی که، به قول تو و کایل من از لحاظ احساسی عقب مانده‌ام.

یادت است پشت تلفن به من گفتی هر بار خانه‌ ما میایی سعی می کنی خواهر و برادرم را بخندانی چون اینقدر دوستم داری که دوست داری خانواده‌ام دوستت داشته باشند؟ درست است که تو میگی من آدم آهنی‌ام، ولی آخر چند نفر در دنیا اخم و بدخلقی همیشگیش را کنار میگذارد تا خود من هم نه، خااااانواده‌ام از او خوشش بیاید؟ چه روزهای خوبی با هم داشتیم. ولی روزهای بدتر بیشتری. برای همین میگم برو به جهنم.

به کایل گفتم تو آخرین نفرم بودی. راست گفتم. من در خانه‌ی شما مسواک داشتم آخه! آدم خانه‌ی چند نفر جز خانه ی خودش مسواک دارد؟ من خانه‌ی شما مسواک داشتم. نیکی میگه ماجرای من و تو خیلی پیچیده‌س. میگه انگار نه انگار که فقط دوست بودیم و هیچ چیز رمانتیکی بین ما نبوده. من با خودم فکر می کنم این دومین باری است که این حرف را میشنوم. نیکی میگه هر وقت خواسته باشم یا نیازی برای جای خواب داشته باشم میتوانم بروم خانه‌اش. سی‌سی هم همین را میگه و حتی گاهی به تخت اضافی اتاقش میگه تخت الهه! امشب کایل گفت اگر شبی تا دیروقت در کتابخانه درس میخواندم میتوانم به جای اینکه رانندگی کنم و بروم خانه، بروم به آپارتمان او که نزدیک دانشگاه است. فکرش را بکن :) مردم دوستم دارند. 

کایل میگه دنیا پر از آدمای خوب است. گفتم "اراجیف نباف برادر. این چیزی که تو الان گفتی صد در صد مزخرف بود bro. مردم خوب مسلما مردم من نیستند، میفهمی؟" از اینکه اینطوری رک ابراز نظر کردم خنده‌اش گرفت. گفت یعنی چی؟ گفتم "یعنی تمام آدمای خوب دوست من نیستند. من نیاز به دوست دارم نه آدم خوب." مثلا همین تو، دوست خوبی بودی اما آدم بدی بودی. دیدی که چه فاجعه‌آی شد. 

کایل گفته نباید بهت برگردم. کایل گفته به اندازه‌ی کافی بدبختی دارم و نباید تو را هم به بدبختی‌هایم اضافه کنم. نیکی گفته تو قبلا دوبار به من ضربه زدی، نباید دوباره بهت فرصت بدم. من می‌دانم که نباید برگردم. نمی‌دانم تو چرا برگشتی. تو چرا برگشتی؟