میگه برای من سخت است. من از نوجوانی همیشه تلاش کردم روی پای خودم باشم. تلاش کردم حامی بقیه باشم. سخت است که اینطوری حالا بار دوش باشم. انکار نمیکنم. راست میگه. میگم حسی که داری اشتباه نیست. حتما خیلی برای تو سخت میگذره. ولی موضوع این است که دایمی نیست و تو این را قبول نداری. میگم چند وقت پیش با نیکی حرف میزدم. بهش گفتم با پدرم قهر بودم و زنگ زدم به تو و تمام حرفهایم را به تو گفتم. نیکی گفت you have such a strong support system و من گفتم یکی از پایههای محکم این سیستم همین کسی هست که بهش زنگ زده بودم. میگه خوشحال میشم. میگم منم. میخواهم بفهمد که برای حمایت من همین زنگ زدن ها و حرف زدن هایش کافیست. مهم نیست چه اتفاقی بیافتد من تا همیشه بهش تکیه میکنم. نیاز نیست اتم بشکافد. اما نمیخواهم فکر کند ناامید شدهام. نمیخواهم فکر کند که شاید نتواند اتم بشکافد! میگم به من میگن بهتر شدی. میگه اینا زیادی خوشبینند. خودم تغییری حس نمیکنم. ازش میخواهم برایم اطلاعات بیشتری از مشکلش بفرستد تا بتوانم دقیقتر تحقیق کنم. ... مدتهاست با دختری دوست بوده و من خبر نداشتم. موضوع جدی است و قرار است ازدواج کنند. گله میکنم از اینکه به من نگفته. میگه او تو را میشناسد. در موردت بهش گفتم. بهش گفتم الهه رفیقم است. هوایش را داشته باش الهه. برای من خیلی کارها کرده... بهش پیام بده. هوایش را داشته باش. بیست دقیقهی بعد را از برنامههای ازدواجشان و از دختر رویاهایش حرف میزند. از اینکه باهم برای ماستری درس میخواندند. میگم باید هر چهارِ ما... هر سه ما برای ماستری با هم درس بخوانیم. میگه من و او و تو که میشیم سه نفر. چرا گفتی چهار؟ چی فساد داری؟ اول متوجه نمیشم. بعد میخندم و میگم من فساد هم داشته باشم به تو نمیگم. من تازه امروز از وجود دختری که دوست داری خبر شدم. شما حتی برنامهی عروسیتان را هم ریختین. خسته و خوابالود است. قطع میکنم.
بابا میآید به اتاقم. میگم بابا هنوز ناامیده. من نمیدانم چرا اینقدر بیحسم. کرخت. اصلا هیچ حسی ندارم. فقط تهوع و استرس. میگه خوب میشه. اگر من بیحس نباشم کی مواظب مامان باشه؟ همین بهتر که حس آدم غرق شده را دارم.
- //][//-/
- جمعه ۳۱ آگوست ۱۸
- ۲۳:۴۲