اسمش که روی گوشی افتاد ترسیدم. ما همیشه به هم پیام میدادیم. هیچوقت زنگ نزده بود قبلا. میخواستم جواب ندم. اما قبل از اینکه ذهنم درگیرتر شود سریع جواب دادم. سلام دادم. گفت چه خبر؟ گفتم اخرین پروژهی تابستان را دیروز تحویل دادم. الان فقط تحقیق میکنم. گفت وقتی پیام میدی و میگی میخوای حرف بزنی میخوام مطمئن بشم حالت خوبه. میخندم. میگم همه چیز خوبه ولی...
بهش میگم خب او هم از دست رفت با حرفهایی که زد. میگه از دست رفت؟ میگم انتظار که نداری من بعد از حرفهایی که بهم زد هنوز باهاش دوست باشم؟ میگه بخشش؟ میگم دست خودم نیست. من نمیتوانم ببخشمش. به من میگه تو خودت را خیلی قاطع تعریف کردی. اینطوری نمیشه. جلو خودت را میگیری چون فکر میکنی الهه این کار را هیچوقت انجام نمیده. این چیزی نیست که من بتوانم کمکی در موردش بکنم الی. خودت باید حلش کنی.
میگه قلب میتپه، شش نفس میکشه، مغز فکر میکنه. راه حلی برای خاموش کردن مغز وجود نداره. اما به فکرهات تکیه نکن. اغلب درست نیستند. افکارت را نگاه کن. بر پایهی فکرهایت عمل نکن. فکرهایت را بسنج. بعد از خودت بپرس چی خوشحالت میکنه. آدم نمیتواند اطرافیانش را قضاوت نکند. مغز فکر میکند. اما بر پایهی قضاوتهایی که از رفتارشان داری با آنها رفتار نکن.
میگه اتفاقا عصبانیت زخمیست که زود ترمیم میشه. فقط کافیه انرژی منفی را تخلیه کنی. بنویسی، اثر هنری بسازی، هر کاری که کمکت کنه خالی شوی.
- //][//-/
- پنجشنبه ۱۶ آگوست ۱۸
- ۰۰:۱۰