تو هم دردهای خودت را داری. من نمیتوانم تصور کنم جز مشکلات همسر بودن و پدر بودن چه مشکلی میتوانی در زندگی داشته باشی که من از سرنگذرانده باشم. نمیدانم. اما خب تو هم نمیتوانی تصور کنی جز دغدغههایی که هر دانشجو دارد-و روزی تو هم داشتی- ممکن است چه دغدغههای دیگری داشته باشم. آتی میگفت همهی آدمها زخم خوردهاند. همه. بدون استثنا. بهم گفت 'میخوای حرفش را پیش بکشم ببینی بچهها همه اعتراف کنن به دردهایی که میکشند؟ ما همه شکستهایم.' حتی گفت چه ناز که فکر میکنی فقط تو این حسها را داری! اما آتی هم نمیداند. تو نمیدانی. او نمیداند. به آتی هم نگفتم. من منکر نمیشم. شاید راست میگه. شاید تو هم دردهایی داری که کسی ازش خبر ندارند. اما چیزی که مرا در شب بیدار نگه میدارد خیلی از شب بیداری های بقیه فرق دارد. هفتهی پیش بهش زنگ زده بودم. بهم گفت سر کار دیر رسیده. پرسیدم چرا. گفت سر راهش انفجار شده بوده. منتظر شدن تا راه باز شود و بروند. نفسم حبس شد. من نمیدانستم اوضاع اینقدر خراب شده. تا ما بودیم اینطوری نبود. اینطوری نبود. اینقدر بیخگوشش نبود. اینقدر بیخیال نبود. اینقدر عادی نبود. اینقدر روزمره نبود. نفسم حبس شد. اگر یک روز زنگ بزنم و جواب نده چی؟ تو که این درد را نمیدانی. تو که نمیفهمی.
آتی میگه حتما از جایی زخم خورده بوده. گفت آدم ها دردها را منتقل میکنند. گفتم من که دارم مثل مار به خودم میپیچم و دردم را به کسی منتقل نمیکنم. یادم نیست چی گفت. مهم نیست چی گفت. کار از کار گذشته. هیچ جوابی، هیچ حرفی زمان را به عقب نمیبرد. نمیخواهم زمان به عقب برود. تو همانی هستی که درد کشیدی و همیشه درد را منتقل کردی به آدم هایی که دوستشان داری. من میدانستم. من بهت گفته بودم. زیر نور آفتابی که غروب میکرد بهت گفته بودم تو آدم هایی که دوست داری را اذیت میکنی. تو بارها بهم گفته بودی دوستم داری. به فارسی. تو به فارسی بهم گفته بودی دوستم داری.
میگه در فرودگاه گم شده. رفته دنبالش و دیده روی چندتا صندلی کنار هم خوابیده. رفته که ببینه چرا خوابیده. میگه عرق کرده بود. حالش بد بود. من با خودم میگم خوب میشه. به مامان میگم چقدر پیراهن قشنگی پوشیده پدربزرگ. در ذهنم فقط یک جمله، بدون توقف در حال فریاد شدن است:"قبلا هم همین را در مورد کسی گفته بودی که دو هفته بعد در body bag به خانه برگشت"