من نمیدانم ما کی تمام شدیم. یاد بعد از ظهر رمضان پنج سال پیش افتادم. مریض شده بودم. تمام بدنم بوی خون میداد. شبها خوابم نمیبرد. رختخوابم کثیف شده بود. همه جا بوی خون میداد. فردینا نبود. دست شیفو شکسته بود. دلم مدام درد میکرد. مامان سرم داد میزد. ساعت ها خودم را در اتاق حبس میکردم. همهی دنیا علیه من بود. تو نبودی. تو پشتم نبودی. تو اصلا نبودی. روزهایمان بدون گفتن کلمهای به همدیگر میگذشتند. تو پشتم نبودی. صدایت زدم که بیایی به اتاقم. آمدی کنارم نشستی. سرم را گذاشتم روی پایت و گریه کردم. تمام روزهایی که پشتم نبودی را گریه کردم. تمام نبودن های فردینا را گریه کردم. تمام جاهای خالی آدمهایی که رفته بودند را گریه کردم. تمام شبهای کلافگی و بیداری، تمام خونها و تعفن ها را، تمام انقباضهای زیر دلم را، تمام نجاست ها و دردهای بلوغ را روی پاهایت گریه کردم. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست تصدقت بشوم. تمام دنیا علیه من بود، تو پشتم نبودی و میدانستی که مدتهاست که از درد راست نایستادهام. چه فرقی میکرد اگر پیش پاهایت زانو میزدم و گریه میکردم؟ اما مگر من چندبار به دلیلی جز تو گریه کردهام؟ مگر چندبار تو بعد از گریه کردن من عوض شدهای؟
میخواهم بیایم بشینم کنارت و بگویم امروز رفته بودم خون بدهم اما سطح آهنم پایین بود؛ نگرفتند. میخواهم بیایم بگویم نمیدانم این خزان ۱۷ واحد بردارم یا نه. میخواهم بیایم بگویم نمیدانم به این پروفسور جدید که در مورد مریخ تحقیق میکند ایمیل بدهم یا تحقیقم با همین پروفسور فعلی را ادامه بدم. میخواهم فکر کنم تو آدمی هستی که هنوز پشتم هستی. میخواهم فکر کنم تو هنوز برایت مهم است که سطح آهن من چقدر است یا چه صنفهایی را در خزان بر می دارم. اما حقیقت این است که ما تمام شدیم. هر بار که من میخواهم بیایم بشینم کنارت و چیزی بگویم این موضوع مشخصتر میشود. هربار کس دیگری به تو یادآوری میکند که "چیکار داری میکنی؟ با الههی خودت اینطوری دعوا میکنی؟" مشخصتر میشود که من دیگه "الههی تو" نیستم.