روزی از نیوجرسی با موتر حرکت میکنم سمت خانه. من نمیدانم اما شاید کسی برود با خودش محاسبه کند و ببیند ۲۷ ساعت طول میکشد تا برسم. من نمیدانم اما کسی شاید دعا کند زودتر برسم. من نمیدانم اما کسی شاید با خودش برنامه بریزد که کنارم رو به روی ساختمان اصلی دانشگاه، روی چمن ها دراز بکشد و به من بگوید "تا حالا شده با خودت فکر کنی خیلی حرف برای زدن داری که کسی نشنیده؟ فقط برای اینکه از کشور دیگری، از زبان دیگری، و از ادبیات دیگری ریشه میگیری؟"
پ.ن. پنج صفحه مقالهی سیاسی نوشتم، پنجاه سال از عمرم کم شد. مدتها بود اینقدر احساس بیچارگی نکرده بودم. مغزم خسته ست. مغزم پژمردهست.
پ.ن. غزنی را طالبان گرفته. جرات نمیکنم بروم اخبار را در موردش بخوانم.
پ.ن. برادرش مرده. الان حتما در هوا داخل هواپیما است. منتظر تا برسد و برادرش را دفن کند. از این سختتر هم میشه؟ روزی که از کارولینای شمالی داشتم برمیگشتم زنی کنارم نشسته بود، قاب عکس دختربچهای را از کیفش در آورد و تمام طول پرواز از پشت عینک های دودیش اشک میریخت.
+ به جواب کامنت خصوصی: جناب س. اگر وبلاگ میداشتین شاید در کامنتی جوابتان را میدادم. اما واقعا حس خوبی به ایمیل دادن ندارم. امیدوارم عفو کنید. ممنون که اجازه دادین جواب ندم.
- //][//-/
- يكشنبه ۱۲ آگوست ۱۸
- ۲۲:۵۰