جک از من پرسید «در دوره لیسانس، آیا تلاش کردن حالت پیش‌فرضت بود یا باید خودت را راضی به کار کردن می‌کردی؟» حالت پیش‌فرضم نه، تنها حالت ممکنم بود. من در تمام ۵ سالی که لیسانس میخواندم حتی یک کارخانگی یا پروژه را نصفه تحویل ندادم. یکبار ساعت دو نصف شب متوجه شدم که به احتمال زیاد نمی‌توانم کارخانگیم را تا فردا تمام کنم. از استرس در لحظه تهوع گرفتم. بابا از سر و صدایم در تشناب بیدار شد و به زور مرا خواباند. صبحش اندرو و جک اینا کمکم کردند کارخانگی را تمام کنم. حالا؟؟ یک سال است که قصد دارم وبسایت گروه پژوهشم را به‌روز کنم و نکرده‌ام. مثل خرس در زمستان می‌خوابم.

آتشی که درونم بود نه تنها خاموش شده، بلکه تبدیل به یک باران نمناک شده که تشویقم می‌کند باقی عمرم را زیر پتو بگذرانم. به هر کسی هم که میگویم جوابش این است که تو که هاروارد میری. از این به بعدش مهم نیست. حتی بابا. بابا که چشم نداشت نفس کشیدن ِنامفید مرا ببیند هم به نظرش از این به بعدش مهم نیست. فکر اینکه زندگیم قرار است از این به بعد سراشیبی رو به پایین باشد باعث میشود بخواهم خودم را در همین دریاچه‌ غرق کنم.