از وقتی که یادم است مهربانترین آدمهای زندگیم هم با حرفها و گاهی دستهایشان تکه تکهام میکردند و نیم ساعت بعد با انتظار اینکه هیچ تاثیری روی مغز و بدن کوچکم نداشته باشد میگفتند «عصبانی بودم دیگه.» اصلا نمیدانستم که میشود عصبانیت خود را روی بقیه خالی نکرد. خدای من! چه ایدهی بکری! سعی کردم طوری زندگی کنم که تیر عصبانیتم همیشه به سمت کسی که باعثش است نشانه رفته باشد. اما اینکه آدم اصلا عصبانی نشود در مخیلهام نمیگنجید. و خب، نمیتوانم بگویم چقـــــدر خوشبختم که نه او عصبانیشدن را بلد بود و نه جورج بلد است. اگر کسی به من بگوید اینها در عمرشان داد نزدهاند باور میکنم. اینکه من عنان از دست بدهم و داد بزنم، دروازه را به دیوار بکوبم، در جادهها خطرناک ویراژ بدهم برایم طبیعی است. برای آدمها طبیعی است. ولی اینکه این مردها بیصدا (و بمیرم برایشان، گاهی با ترس) نگاهم کنند و داد نزنند، حرف زشت نزنند، با تردید دستشان را دور شانهام حلقه کنند و بغلم بگیرند تا آرام شوم، برای آدمها طبیعی نیست. فرشتهاند. خوشبختم. اینقدر به حضور پارتنری که خشونت را بلد نیست عادت کردهام، که گاهی میترسم از اینکه تو ممکن است این خاصیت را نداشته باشی. نکند روزی سرم داد بزنی؟ من به اندازهی یک عمر خشونت دیدهام. به خشونت حساسیت پیدا کردهام. به ظلم حساسیت پیدا کردهام. نمیخواهم زیر بار ذرهیی از خشونت بشینم... میدانم که ظلم است ازت بخواهم هیچوقت عصبانی نشوی. ولی سرم داد نزن. وگرنه تو صدایت را سرم بلند کنی من سعی میکنم از وسط نصفت کنم. از آنجایی که تو ۲۸ سانتی از من بلندتری و ۵۰ کیلو سنگینتر، زورم نمیرسد و فقط ولت میکنم و میروم.
*صوفی عشقری
فرشید دیشب بلاخره به آمریکا رسید. نمیدانستم قرار است در کدام شهر کلیفرنیا باشد. تا گفت اوکلند، دهانم گس شد. نمیدانم هنوز هم اوکلند زندگی میکند یا نه. ولی میدانم که تو با اوکلند ۱۰ دقیقه فاصله داری :)
دنبال عکسهای قدیمیم میگشتم که تو موی کوتاهم را با موی الانم مقایسه کنی. دو اتفاق افتاد:
۱. عکس خودم و او را دیدم. در عکس هر دو خسته استیم. هنوز یک مایل با آپارتمان من فاصله داریم. ساعت نزدیک ۴ صبح است و خدای من! او نفسگیر زیباست. چرا اینقدر به نظرم زیبا است؟ کی میتوانم همانطوری که است ببینمش، و نه به عنوان زیباترین مرد جهان؟
۲. گفتی «کوتاه کن. اگر بد شد، بنداز گردن اینکه سعی داشتی مفیدتر باشی.» از تعجب زیاد خندهام گرفت. طوری مرا میشناسی که ترسناک است. با خودم فکر میکردم که اگر یک تغییری در ظاهرم ایجاد کنم، میتوانم در رفتارم هم تغییر ایجاد کنم. روزانه ۱۲ ساعت کار کنم. مفید باشم. و خب، تو هم ناگفته میشنوی و هم نانوشته میخوانی :)
- //][//-/
- چهارشنبه ۲۴ آگوست ۲۲
- ۱۲:۵۶