در شومینه آتش روشن کردم. با امیلیو گپ زدم. با ایستون کار کردم. با تِپی غذا خوردم. کتاب خواندم و کتاب گوش دادم. ساعتها سریال و فیلم دیدم. با عرشیا گپ زدم. با مامان و مصطفی گپ زدم. کار کردم. در پس ذهنم ولی، تمام این لذتها یک گرفتگی داشت: تو نبودی. وقتی پس آمدی، حال و روزم مثل روزهای آفتابی شد. دلم شد صد سال زندگی کنم. در همین اتاق کوچک، با همین کتابها و همین کامپیوتر، شانه به شانهی تو زندگی کنم. سرم را روی سینهات گذاشتی و گفتی «I feel safe now» و من به خودم بالیدم. دوست دارم که مأوای تو باشم.
و خب، دنیا همان دنیای همیشگی است. من هنوز هیچ زوجی را نمیشناسم که خوشبخت باشند. هنوز نمیتوانم خودم را تصور کنم که اتاقم را با کسی شریک شدهام. هنوز هیچ نمیتوانم تصور کنم که خوشبختی و آرامش ِدوامدار را در کسی غیر از خودم پیدا کنم. هیچ نمیتوانم تصور کنم که از تو خسته نشوم، از من خسته نشوی. تو رفتنی استی، مثل تمام آدمهای دیگر دنیا.
بخش بزرگی از وجودم عصبانی است که بعد از سه روز ندیدن دلتنگت شدم. از من ناامید شده که به خودم اجازه دادم پشتت دِق شوم و بعد، دقیقا مثل تو، کنارت احساس امنیت کنم. نمیخواهم به این فکر کنم که روزی قرار است دوستت داشته باشم. ولی در مقابل تمام اینها ایستاده میشوم. احمقانه میگذارم که برایم غذای مصری بپزی. احمقانه میگذارم وقتی که از عصبانیتم بیقرار شدهیی با عجز بغلم بگیری. میگذارم زمزمه کنی که «به تو معتاد شدهام.» میگذارم وقتی مریضم بیتاخیر تمام خواستههای مرا برآورده کنی. چون عزیزم، هرقدر هم که عصبانی باشم، تو اینقدر فوقالعاده استی که بخش بزرگتری از من نخواهد بدون تو باشد. عصبانیم، ولی بخش بزرگتری از من میخواهد که در وسط سمینار گروه نجوم تئوری در مورد تو بنویسد.
- //][//-/
- سه شنبه ۱۱ اکتبر ۲۲
- ۱۱:۱۶