هدفنش را پوشید و فایل صوتیای که آن شب در تاجکستان پیدا کرده بودم را برایش پخش کردم. راه میرفتیم و من کوشش داشتم بفهمم که خوش استم از اینکه یادم نیست در فایل چی گفته بود یا نه. فقط یادم بود که آن شبی که پیدایش کردم تا صبح گریه کردم و با خودم و خودش گفتم معجزه دوبار اتفاق نمیافتد. خوب بود که یادم نمیامد. جرات نداشتم دوباره بشنومش. به قول ام، آدم اگر بیافتد یک چیز است، ولی اگر پرواز کند و بیافتد یک چیز دیگر. من پرواز کرده بودم.
داشتم با خودم آهنگ زمزمه میکردم که گریهام نگیرد. وقتی تمام شد گفت «نمیدانم کرستینا چرا گفته بود خوب نیست. حرفهایش مثل شعر فوقالعاده بودن و در لحظه، بدون هیچ تلاشی اینقدر زیبا در مورد تو حرف میزد. غیرقابل باور است.» خندیدم. گفت «واقعا نمیخواهم با کرستینا مخالفت کنم ولی لعنتی خیلی زیبا بود. این هجم از احساس را نمیتوانم تصور کنم.» به صندوق خیریه رسیده بودیم. از برف پوشیده بود. او پشت سرم ایستاده بود. جاکتت را بو کشیدم... بو کشیدم... بو کشیدم و انداختمش داخل صندوق. قرار بود ام بگوید که حرفهایی که در آن فایل صوتی زدی مزخرف بودند. بگوید احمق بودی و حرفهایت حرفهای یک دلقک بودند. بگوید دیوانه بودی که از تمام روزهای دنیا همین امروز کتاب سهشنبهها با موری را برایم پس فرستاده بودی. بگوید روانی بودی که آدرسم را داشتی. بگوید زشت بودی. قرار بود این حرفها را بشنوم و فایل را حذف کنم. ولی تو زیبا گفته بودی. دوستم داشتی. حس ماتیلدا و لئون در لئون حرفهای را داشتم. بعد از عادت کردن به زمختی به اولین کسی که به صورتم لبخند زد دل بستم. ولی تو بیشتر از یک لبخند بودی. تو خیلی خیلی بیشتر از یک لبخند بودی. میدانم که به جای یکباره رها کردن دارم تدریجی دست بر میدارم. ولی بگذار این فایل مثل یادگاری الیسون از باب برایم بماند. رهایش میکنم. فقط امشب نه.
* سقوط ، از طبقه ی سوم همانقدر درد آور است که سقوط از طبقه ی صدم. اگر قرار است سقوط کنم، بگذار از جایی بلند باشد. پاولو کوئلیو
بعد از اینکه سلیقهام را تمسخر کرد، ازم خواست زیباترین آدمی که میتوانم تصور کنم را تعریف کنم. گفتم نیازی به تصور نیست. فلانی زیبایی مطلق است. موی بلاند و صاف، چشمهای عسلی، ابروها و مژههایی که حتی برای یک دختر هم زیباست چه برسد به او. بدن استخوانی و شکم تخت. صورت بدون ریش. تنها عیبش بلند قد بودنش است که خب، این را فقط من عیب میبینم و باقی جمعیت، به شمول خودش، فکر میکند جذابترین شاخصهاش است. با گیجی نگاهم کرد و بعد رو به آسمان گفت «خدایا کسی را سر راهم قرار بده که مرا طوری ببیند که الهه او را.» از خنده غش کردیم. هیچوقت آدمهایی را که من زیبا میبینم او زیبا نمیبیند و بابتش مسخرهام میکند. گفت «نمیدانستم که فکر میکردی اینقدر زیباست.» گفتم «از همان ۵ سال پیش فکر میکردم زیباترین پسری است که دیدهام.» سر تکان داد به سلیقه کجم. گفت دلبستن به کسی را درک نمیکند، اما شیفتهی زیبایی کسی شدن را میفهمد و غمگین به هم لبخند زدیم.
- //][//-/
- دوشنبه ۲۸ فوریه ۲۲
- ۱۹:۳۴