میدانی، تمام سالهایی که وقتی نوشته‌های روی تخته دستخطی غیر از من و تو را داشت، یا کسی میامد که -برخلاف تو- نمی‌دانست من با نور آفتاب زنده‌ام و پرده را می‌انداخت، یا دست میزد به کتابها، غذاها، میوه‌ها، قلم‌ها، کفش‌ها، کیف، هدفن، لپتاپ، جاکت و هزار وسیله‌ی دیگر ِمن که در تمام صنف پخش شده بود، من بی‌حرف کتابهایم را جمع می‌کردم و بی‌صدا میزدم بیرون. تو همیشه بدون استثنا، قبل از اینکه از در بروم بیرون وسیله‌هایت را جمع کرده بودی و دقیقا پشت سرم بودی. میرفتیم به جایی که تخته‌ها فقط برای من و تو باشند. وسیله‌های من روی ۱۰ میز پخش باشند و حتی اگر افتاب نیست،‌ حداقل صدای نحس کسی به گوشمان نخورد. حتی یکبار هم اقرار نکردم که حضورت برایم مهم است. به پشتم نگاه نکردم که ببینم اینبار هم دنبالم آمدی یا نه. با یک غرور ساختگی آماده بودم که اگر تنهایم گذاشتی با قامت راست راه بروم. بین خودمان باشد، اگر تو مثلا استنفورد قبول شوی من واقعا واقعا ممکن است جدی به اینکه هاروارد را رها کنم و بیایم پیش تو فکر کنم. 

هیچ حاجت به دعا نیست تو که خوش باشی
بی‌تو من در به درم با تو دلم آرام است

ابراهیم امینی

از بی‌خوابی‌های دیشب:

سلام

چقدر دیر شده که گپ نزدیم. هفته‌ی پرمشغله و سختی دارم. سرما خورده‌ام و گلودردم. وقت‌هایی که مریض میشوم نازدانه بودنم معلوم میشود. رفتار درست را از خودم نشان میدهم: خودم را سر غیرت می‌گیرم و استقلالم را حفظ میکنم. اما دلم سوپ میخواهد و یکی که بگوید نگران صنف‌ها و کارهایم نباشم. تو اگر بودی برایم بهترین سوپ‌ها را می‌پختی. حیرت‌انگیز است که چقدر طعم‌های مورد علاقه‌ام را میشناسی. چطور میتوانی بعد از خواندن دستورتهیه یک دسر با خودت بگویی «این تنها دسری است که الهه ممکن است ازش خوشش بیاید» و حرفت درست باشد. حیرت‌انگیز است که غذاهایی مثل همبرگر، orange chicken، و پنینی‌مرغ که برای من غذاهای رستورانتی استند و عمرا تلاش نمی‌کنم در خانه درستشان کنم را تو برایم بهتر از رستورانت درست میکنی. آه... میتوانم سوپی که اگر اینجا بودی برایم می‌پختی را تصور کنم. 

دیشب نتیجه‌گیری بزرگی داشتم. متوجه شدم که محال است من بخواهم همیشه در محیط استرس‌آور دانشگاه باشم. تو میدانی که من دانشجو بودن را دوست دارم و خب، در دانشجو بودن بد نیستم. ولی درس دادن، تحقیق کردن و کلا در منصبی غیر از دانشجو بودن را نمی‌پسندم. تو میدانستی که در این مورد شک داشتم. ولی دیشب مطمئن شدم. این استرس را نمی‌خواهم. ایستون دیشب می‌گفت اگر اینطور است نیازی نیست که ۵ سال دکترا را تحمل کنم. میتوانم بعد از اینکه صنف‌هایم تمام شدن انصراف بدهم. حرفش منطقی است. مخصوصا اینکه به طور کل تجربه‌ی کاری بیشتر از مدرک دکترا مهم است... 

سرگشته‌ام. نمی‌دانم از چی با تو حرف بزنم که دلم آرام بگیرد. تصویر روزی که جگرخون، در زدی و تا در را باز کردم بی‌حرف فقط بغلم گرفتی و تمام بدنت از بغض می‌لرزید زیر چشمم است. کی مرده بود؟ امشب به این فکر می‌کردم که اگر روزی تو بمیری دنیا برایم تیره خواهد شد. سرگشته‌ام. مریض و تبدارم. کاش کمی از بیخیالی تو، بخشش تو، ایمان تو میامد به من.